مریم

مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم،
مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم،
مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم
مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم،
مریم، مریم،
مریم،
...

دوست‌ات دارم

شبی که گذشت، بعد از این که صریح و بی‌پرده همه چیز را با تو در میان گذاشتم و جواب رد شنیدم، برای‌ام شد شبی که هیچ‌وقت خاطره‌اش را از یاد نمی‌برم. هر چند تو گفتی که غرض جواب منفی دادن نیست، بلکه می‌خواهی من برای‌ات همان بمانم که تا حالا بوده‌ام و خواستی که همه چیز را که این قدر قشنگ است خراب نکنم. با وجود این که می‌دانم همه چیز خراب می‌شود و دوستی‌مان محو می‌شود در گذر زمان و به جبر اجتماع و هزار و یک دلیل دیگر، اما آن‌قدر خوبی که هنوز هم دوست‌ات دارم، حتی بیش‌تر از قبل. آخر، الآن زبان باز کرده‌ام و راحت می‌توانم بگویم: «دوست‌ات دارم!» هی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی ...

راستی، دیروز حلقه‌ای از وب‌لاگ‌های قدیمی را دور زدم که چه خوب بودند و دوست‌داشتنی اعضای آن. همان رفیق و رفقای سلطان کرگدن هستند. به‌تر است اسم‌شان را بگذارم: «این گروه خفن!»

دل‌تنگی

راستی، یادم رفت بگم برای لحظاتی که کار دیگه‌ای ندارین خوبه به این جا سر بزنین: دلتنگستان.

و بعد چه‌قدر سخته که همه جور امکان ارتباطی‌ای داشته باشی، ولی بدون استفاده بمونن. می‌پرسین «چرا؟»، می‌گم چون که کسی اون ور خط نیست.

یک «آه» بلند به نشانهء هزار چیز که هزارمی‌ش اینه: «خسته‌م!»

ضربت

امروز ضربتی خوردم که هنوز منگ‌اش هستم! «ضربت» هم از اون واژه‌گان ویژهء رفیق‌امه که یه حس خاص رو با خودش داره. با «ضربه» خیلی فرق داره. بگذریم ...، فقط می‌خواستم بگم که با کمال پررویی می‌خوام سر پا خودم رو نگه دارم.

مثل آب خوردن: آآآب!

و اخلاقی مثل کرگدن داشتن هم دیگه از اون حرفاست!

شاید دوباره برگردم، همین امشب!
راستی، «روباه» شازده کوچولو رو یادتون هست؟

یکی دو سه کلمه ...

امشب بعد از این‌که از سفر برگشت، بالاخره من رو صدا کرد، نمی‌دونی که چه‌قدر خوش‌حال شدم.

راستی، امروز یکی به‌ام گفت: «بلد نیستی فارسی بنویسی.» بعد نمی‌دونم چه‌طور شد که حرف به این‌جا رسید که گفت: «شاملو که شاعر نبود، اون چیزایی که او می‌نوشت شعر نبود، کاریکلماتور بود. ...» و من یه کمی خیال‌ام راحت شد دربارهء این‌که بلدم فارسی بنویسم یا نه. اول‌اش یه کم جدی گرفته بودم حرف‌هاش رو ...

یه کتاب هم اومده به بازار از انتشارات ماه‌ریز به اسم: «پرسیدن راه رو دورتر می‌کنه» و یه حکایتی درش هست که اینه:
      سال‌ها پیش توی پرواز تهران-فرانکفورت دیدم‌اش،
      مهمان‌دار هواپیما بود. خیلی دوست‌اش داشتم.
      بعد از چند وقت گفت من به خاطر کارم نمی‌تونم با یه روباه ازدواج کنم.
      بعدا شنیدم با یه جغد عروسی کرده.