خواب در مرتبهء پنجاه‌اُم

بعد از متن بی‌عنوان قبلی، این پنجاه‌اُمین ...

مریم! دیشب خواب‌اتُ دیدم.
و حالا دارم «نامه‌ها» سرودهء سید علی صالحی رو گوش می‌دم.

مریم! می‌شنوی؟ دارم می‌گم دشب خواب‌اتُ دیدم. آهاااااااااای ...

نمی‌دانستی که دنیا را چه زیبا
                         می‌توانستم
                         برای‌ات بسازم
که خدا شده بودم
نمی‌دانستی ...

***

و اما بعد:
دیگر باید بپذیرم واقعیتِ آن صندلی کناری‌ام را که تقدیر محتومی‌ست برای من!
که انگار قرار است برای همیشه، همیشهء همیشه یا خالی باشد یا بر ان آنی ننشسته باشد که باید. و چه تقلایی می‌کنم ...
هه! به‌تر است بی‌خیالِ همهء همه بشوم.
...

دیگر حتی به زبان آوردن اسم‌ات ...
نمی‌دانم چه‌طور تمام کنم جملهء ناتمام‌ام را به آخر برسانم. تنها چیزی که به ذهن‌ام می‌رسد، یک کلمه است:
                  مریم!

راستی، شنیده‌اید که «اگر با من نبودش هیچ میلی / چرا جام مرا بشکست لیلی»؟
و خیلی ناگفته‌های دیگر که باشد برای وقتی دیگر!

***
و فروغ هم یک‌ساله شد.

دل‌ام هول برش داشته ...

ته دل‌ام بدجوری داره می‌لرزه. نمی‌دونم چرا، ولی ...

همون دوستی که به‌ام گفته صبر کن، دچار یه گرفتاری شده که همین باعث شده بدجوری دچار دل‌شوره بشم. انگار اگه او ببُره، من هم می‌برُم. نه ...

از طرفی منتظر یکی دیگه از دوست‌هام هستم تا بیاد به خونه‌ام، ولی چند ساعتِ که دیر کرده. هم‌سرش هم که در سفر ِ دو بار تا حالا به من زنگ زده و همین بیش‌تر منُ نگران می‌کنه.

از طرفی به خاطر یه عزیز و مهمونی کوچولوش و مقدمات‌اش، اون قدر سرم شولوغه که نا ندارم نفس بکشم.

هر چی هست، ته دل‌ام بدجوری به هول و ولا افتاده ...

ایمان و شادی در تنهایی

تولد یه دوست عزیز و دوست‌داشتنی‌م که برام ایمان رو دوباره هدیه آورد، نزدیکه و در این لحظه ها که ته دل‌ام واقعاً یه جور ذوق و خوش حالی دارم و داره به‌ام بالُ و پر می‌ده، مریم نیست تا این شادی رو با او تقسیم کنم. دریغ که ...

 

راستی، الآن که دارم این نوشته رو می‌نویسم بیست و یک روز و سه ساعت و چهل دقیقه از آخرین باری که صدای مریمُ شنیدم می‌گذره. و آخرین باری هم که روی ماه‌اش رو دیدم، آخرین شب تابستون بود. کاش زمان در همون شب متوفق می‌شد و هیچ وقت صبح پاییزی اول مهر نمی‌اومد.

و یه وب‌لاگ هم دیدم که خیلی نظرم رو جلب کرد با دل‌تنگی‌هاش، و دل‌داده‌گی‌هاش: دیوونه.

آخرین خبر

دوست مریم به‌ام گفت: "شین عزیز! اصلاً به هیچ قیمتی واسهء خودت فرسایش اعصاب ایجاد نکن. هیچی ارزش نداره به خدا که آدم بخواد خودشُ اذیت کنه. ارزش‌مندترین ِ چیزها هم می گذرن، تموم می‌شنُ و می‌رن و هیچ اثری ازشون باقی نمی‌مونه. تازه، مگه ارزش چی هست اصلاً؟ همین!"

این یعنی چی؟

یعنی این که مریم داره راه خودشُ می‌ره و من هم به‌تره دست بردارم؟ حالا یه کمی هم به‌ام دل‌داری داده و یه کمی هم تردید دوستانه از کاری که داره مریم می‌کنه و ...

 

از وقتی که برگشتم به تهران _ آخه، بعد از جدا افتادن از مریم، این چند روزی که رفتم شیراز، اولین سفرم بوده _ دوباره حس خفه‌کنندهء تلخی گیرم انداخته. همه جا هست‌اش! همه جا ...

 

راستی امروز تولد یکی از دوستامه! شاید باورتون نشه، اما من روزی رو هم که اولین قدم‌ها رو برداشتُ و تاتی کرد، به یاد دارم. تولدش مبارک!

و یه وب‌لاگ در همین هم‌سایه‌گی: خاتون. و یکی دیگه هم که چند تا نویسنده داره از چهار گوشهء دنیا، این‌اش برام خیلی جالب بود ـ هر چند چیز تازه‌‌ای نیست: رؤیای نیمه‌کاره.