تولد یه دوست عزیز و دوستداشتنیم که برام ایمان رو دوباره هدیه آورد، نزدیکه و در این لحظه ها که ته دلام واقعاً یه جور ذوق و خوش حالی دارم و داره بهام بالُ و پر میده، مریم نیست تا این شادی رو با او تقسیم کنم. دریغ که ...
راستی، الآن که دارم این نوشته رو مینویسم بیست و یک روز و سه ساعت و چهل دقیقه از آخرین باری که صدای مریمُ شنیدم میگذره. و آخرین باری هم که روی ماهاش رو دیدم، آخرین شب تابستون بود. کاش زمان در همون شب متوفق میشد و هیچ وقت صبح پاییزی اول مهر نمیاومد.
و یه وبلاگ هم دیدم که خیلی نظرم رو جلب کرد با دلتنگیهاش، و دلدادهگیهاش: دیوونه.
دوست مریم بهام گفت: "شین عزیز! اصلاً به هیچ قیمتی واسهء خودت فرسایش اعصاب ایجاد نکن. هیچی ارزش نداره به خدا که آدم بخواد خودشُ اذیت کنه. ارزشمندترین ِ چیزها هم می گذرن، تموم میشنُ و میرن و هیچ اثری ازشون باقی نمیمونه. تازه، مگه ارزش چی هست اصلاً؟ همین!"
این یعنی چی؟
یعنی این که مریم داره راه خودشُ میره و من هم بهتره دست بردارم؟ حالا یه کمی هم بهام دلداری داده و یه کمی هم تردید دوستانه از کاری که داره مریم میکنه و ...
از وقتی که برگشتم به تهران _ آخه، بعد از جدا افتادن از مریم، این چند روزی که رفتم شیراز، اولین سفرم بوده _ دوباره حس خفهکنندهء تلخی گیرم انداخته. همه جا هستاش! همه جا ...
راستی امروز تولد یکی از دوستامه! شاید باورتون نشه، اما من روزی رو هم که اولین قدمها رو برداشتُ و تاتی کرد، به یاد دارم. تولدش مبارک!
و یه وبلاگ در همین همسایهگی: خاتون. و یکی دیگه هم که چند تا نویسنده داره از چهار گوشهء دنیا، ایناش برام خیلی جالب بود ـ هر چند چیز تازهای نیست: رؤیای نیمهکاره.