یک صف سوال ...

آخه چی بگم از دست‌ات؟ هر چی می‌خوام به‌اش فکر نکنم نمی‌شه. هزار تا سؤال پشت هم دیگه ردیف می‌شن و بی‌جواب می‌مونن، بعد هم از یاد می‌رن. نه! از یاد نمی‌رن، تو این ذهن مغشوش من گم و گور می‌شن. امان از دست تو!

 

هر چی فکر می‌کنم می‌بینم یا حس می‌کنم دلیلی که برای نه گفتن به من می‌آری، انگار یه جور لج‌بازیه. آخه به صرف حفظ یه تجربهء دوستانه و حتی به بهای کم‌رنگ و بی‌رنگ شدن‌اش، چرا به خودت فرصت نمی‌دی تا ببینی با از کار انداختن اون وضعیت آگاهانهء اشباع‌شده از حس‌های عاطفی قدیمی در خودت، چه بسا بتونی به خواسته و خواهش من جواب مثبت بدی؟ دختر خوب، تو که خودت می‌گی _ اگه نخواسته باشی چیزی رو به من نگی _ به انتخاب فعلی‌ت هنوز هیچ حس دوست داشتن یا نداشتن نداری و تنها یه دو دو تا چار تای عاقلانه کرده‌ای تا به نتیجه رسیده‌ای. این طور نیس؟ خوب، چرا دو دو تا چار تایی که می‌کنی یه طرف‌اش من نباشم؟ فکر می‌کنی ما یه ارتباط عقلانی نتونیم با هم داشته باشیم؟


...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد