تولد یه دوست عزیز و دوستداشتنیم که برام ایمان رو دوباره هدیه آورد، نزدیکه و در این لحظه ها که ته دلام واقعاً یه جور ذوق و خوش حالی دارم و داره بهام بالُ و پر میده، مریم نیست تا این شادی رو با او تقسیم کنم. دریغ که ...
راستی، الآن که دارم این نوشته رو مینویسم بیست و یک روز و سه ساعت و چهل دقیقه از آخرین باری که صدای مریمُ شنیدم میگذره. و آخرین باری هم که روی ماهاش رو دیدم، آخرین شب تابستون بود. کاش زمان در همون شب متوفق میشد و هیچ وقت صبح پاییزی اول مهر نمیاومد.
و یه وبلاگ هم دیدم که خیلی نظرم رو جلب کرد با دلتنگیهاش، و دلدادهگیهاش: دیوونه.
هنوز همه مطالبت رو نخوندم ولی خوب مینویسی
بهمن سر بزن
:)