بی‌تابی، سیر و صفا، بهشت و نوازش‌های لیلی

تاب نیاوردم! دیگر تاب ندارم که تاب بیاورم وقتی که ...

 

درماندهء نوشتن و ننوشتن شده‌ام. شده است انگار درد بی‌درمانی همین تصمیم گرفتن و نگرفتن! و همین‌طور ماندن و رفتن، و می‌دانم که اگر حرف از رفتن بزنم، همهء آن‌ها که می‌شناسندم سیل خنده‌شان را باید تاب بیاورم _ که دیگر تابی ندارم، اما واقعاً برای ماندن مرددم!

بگذارید پیش از این که حرفی از خود خودخواه‌ام بزنم، کمی به سیر و صفا دعوت‌تان کنم. بسم‌الله ...

 

«نامه‌های عاشقانهء یک پیام‌بر» به قلم دانیال کشانی

بریده ای از یک نامهء تازه:

دیشب بود، دیشب بود که یادم افتاد، بعد این همه فراموشی یادم افتاد، که اشتباه کردهام. مهتاب! تنهایی از آنچه ما آن را "انسان" مینامیم، هیچ باقی نمیگذارد. تنهایی مسخکنندهء تمام آن وجوهیست که شاکلهء بودنِ انسانی را تشکیل میدهد و تنهایی، از آدم، هیچ چیز باقی نمیگذارد، هیچ، جز صورتکی سخت به روی وجودی شکنا و مرده! هر ذره که تنهایی آن پوستهء دروغین بیرون را سخت میکند، از لطیفترین ذرات درون‌ات میکاهد و میکاهد و میکاهد و روزی میرسد که تو هیچ نیستی، هیچ، جز پوستهء سخت به دور درونی خالی! خالی از هر چیز! خالی از قلبی برای دوست داشتن. خالی از قلبی، مهتاب !برای دوست داشته شدن ...

بریده از یک نامهء دیگر به قلم فرهاد خضری در میان نوشته‌های دانیال:

پسرک بودم، چشندهء عشقی کوچک، که به مجنون گفتم: "زنده بمان!" به من گفت یا برام خواند، مادربزرگ‌ام گمان‌ام، که مجنون مجرم به عشق را چه‌طور شلاق میزدند و او آرام و بلند و با فریاد میگفت "لیلی!" به من گفت یا برام خواند، مادربزرگ‌ام گمان‌ام، که لیلی چه‌طور در آتش عشق مجنون میسوخت و به هر زخم شلاق مجنون زخمی بر او نقش میبست و او هم دور از او و در زندان خانهء پدر و آرام و بلند و با فریاد فقط میگفت: "مجنون!"

 

و بعد هم انگار کله‌خری عالمی دارد. و کاش زمین و زمان بتواند همین را به یک نفر ببیند که به خری دل ببندد یا خری به او، و دل‌اش را نشکند.

 

و چه حلقهء دوست‌داشتنی و درخشانی‌ست این حلقهء ملکوت! از دم، تکاتک حلقه‌نشینان کارشان درست! حکایتِ دوست داشتن نیست که چه بسا برخی‌شان به دل‌ام ننشینند، اما بی‌تردید همه‌شان محترم‌اند. ناخودآگاه به یاد بحث ابتذال افتادم، و این که اصحاب این جمع چه پاک‌اند و مبرا از ذره‌ای پلشتی ... . مثلاً سیبستان را ببینید. و نیز شنیدنی‌ست که می‌گویند «فریدون سه پسر داشت» ...

 

این سیر و سیاحت آدم را به یاد تعاریفی که از بهشت کرده‌اند، می‌اندازد. اگر کسی گوش‌ام را نمی‌پیچاند، می‌گویم که مرا همین بهشت نقد خوش‌تر است تا آن انهار شیرین و لعبتکان خورشیدنشان که نسیه است، نسیه!

 

و می‌بینید که آدمی چه قانع است؟ از اوج درگیری در عینیت عشق و دوستی، فرو می‌آیی تا مجاز مطلق نشئه‌ای رقومی! _ کمی ویار کرده‌ام که سخت و سقلمه بنویسم!

و بی‌انصاف نباشم که پا بر مرز نهادن هم جاذبه‌هایی ویژه دارد، وقتی آن سوی سیم‌ها و دست‌گاه‌ها گاهی خودِ خودِ «لیلی»‌ست که نوازش‌ات می‌کند. آه ...!

راستی، یادم باشد یک بار مفصل از نوازش و ناز بنویسم. چیزی‌ست در مایه‌های خواب که بی‌آن آدمی منگ می‌شود و ...

نظرات 4 + ارسال نظر
انسان مه الود پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:29 ق.ظ http://ensan.blogsky.com

سلام...
شما متن کامل شعری رو که نوشتم دارید؟
اگر دارید می تونی برای من بفرستید؟مرسی.

رضا علامه زاده پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:41 ب.ظ http://reza.malakut.org

دوست نازنین
سپاس فراوان برای یادداشت مهربانانه ای که برایم فرستادید. اگر به حساب تعارف نگذارید باید بگویم که نثر بسیار زبیایی دارید.
با مهر و دوستی فراوان
رضا علامه زاده

انسی جمعه 30 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:22 ق.ظ http://payam.malakut.org

سلام دست عزیز
دلتان شاد
دل سودایی ما دیگر نوشتن در این حلقه را به صاحبش باز پس داده
پس سودایی دیگر ندارد
یا حق

مهدی چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:44 ق.ظ http://sibestaan.malakut.org

فروغ جان می دانستی که من چقدر فروغ را دوست داشته ام. به رفقایم می گویم من معشوق مرده ای دارم. و حالا دوستی که نام فروغ دارد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد