میخواستم حرفی نزنم قبل از سفر، اما دیدم بهتر است لب به اعتراف باز کنم، هر چند اسباب شرمساریست.
میخواهم به سفر بروم، سفری در جغرافیای همین آب و خاک. سفری کوتاه که دو سه روز بیشتر طول نخواهد کشید، اما قصدم رفتن به سفری دیگر بود، در جغرافیایی متفاوت برای مدتی نامعلوم: در سرزمینی که راههای ارتباطیاش دوستیهای انسانیاند، چه واقعی چه مجازی. یک کوچ فصلی برای یک خواب زمستانی در انزوا و بیخبری از همه که آخرش نامعلوم. میخواستم خودم را فقط در کار غرق کنم. جیفهء دنیا را بهانه کنم و تنها از تراکتور حرف بزنم و آچار فرانسه و سی.ام.اس. و حقالتحریر!
ولی تصمیمام را تغییر دادم:
به خاطر الف آن کلمهء رمز که قصهء ناگفتنیاش بماند برای وقتی دیگر!
و به خاطر آقای ف. که پیرمرد خردمندیست زیر بار انبوهی از دردسر زندهگی. بگذارید قصهاش را بگویم.
صبح سهشنبه در محل جلسهای دیدماش. پیش از شروع جلسه گفت: "دیشب را تا صبح بیدار بودم و مقالهها و تحلیلهای منتشر شده دربارهء صدام را میخواندم. یک نفس، بی آن که چشم بر هم بگذارم." و بعد کار شزوع شد: یک جلسهء حسابی و سنگین، حدود سه ساعت جدل و بحث! و بعد قرار شد در فاصلهء زمانی دو سه ساعتی هر کسی دیگر کارهایش را سر و سامانی دهد و دوباره جلسه پی گرفته شود تا تکلیف موضوع محل مناقشه یکسره شود که وقت ضیق بود. دیدم که او شال و کلاه کرده و آمادهء بیرون رفتن است. یکباره گفت: "میدانی الآن برای من بهترین کار چیست؟" بیتأمل گفتم: "خوب است ساعتی استراحت کنید و بخوابید." خندان گفت: "خواب؟ حیف این وقت نیست؟ من میروم دو ساعتی بیلیارد بازی کنم. ساعت سه برمیگردم." سکوت کردم و در خلوت خودم سرافکنده شدم.
آخر هر چه باشد نه من آقای ف. هستم که پیریست حکیم نه ...
و هر چه باشد، حالام چندان خوب نیست که حتی اگر جور دیگر نشان دهم، راست نیست! سید میگوید:
نه! ...
نامهام باید کوتاه باشد،
ساده باشد،
بی حرفی از ابهام و آینه!
از نو برایات مینویسم
حال همهء ما خوب است،
تا ساعاتی دیگر در آغاز راه سفر خواهم بود، رو به جنوب ...
کلمهء رمز: الم (بخوانید الف، لام، میم)، ...
گفته بودم که بهتان در این چند روزه خبری میدهم. خبری از خودم، خدا، مادر و از مقولاتی مثل امانت، رفاقت، اتفاق، رفتن، نوشتن و ...
خبری که به تصمیمی کاملاً عینی مرتبط است و به طور جدی دارم دربارهاش تأمل میکنم. تصمیمی که حتی اندیشیدن به آن زمانی برایام اصلاً معنی نداشته، چه برسد به این که حالا در آستانهاش ایستاده باشم. بماند که این تصمیم برای چیست، اما هر چه هست مرا به برزخی انداخته که آسوده نیستم. نترسیدهام، اما نگرانام! نه به خاطر دلبستهگیهایم که دارم دل از همهشان میکنم، بلکه به خاطر آنی که بهام دلبسته است. و دل بستناش را نمیشود کاری کرد، که غریزیست!
بهتر است دیگر در این باره چیزی نگویم و در سکوت بیندیشم. فقط بیندیشم تا وقتی که تصمیمام را بگیرم و آن وقت خبردارتان کنم. صبر کنید، هنوز خبری نیست!
حاشیهء اول:
دوستام چند شب قبل میگفت که اگر بفهمم پنج سال دیگر خواهم مرد، در آن فاصله چه میکنم. جوابی که دادم با این فرض بود که زمان قطعی مرگام اگر آن موقع باشد، همان پنج سال دیگر، کاری نخواهم توانست انجام بدهم چرا که افسرده میشوم. آخر من آدم برنامهریزی کردن برای چنین فاصلهء زمانیای آن هم در حضور یک حس مزاحم آزاردهنده نیستم. و ادامه دادم که البته من آدم زیستن در لحظهام. به شعفی در یک آن حاضرم جان بسپرم از سر رضایت مطلق! و حالا میگویم بی آن که برایام وقت تعیین کنند، اگر به این باور برسم که تمام شدهام و دیگر هیچ چیزی مشعوفام نمیکند و فرصت در شعف مردن را از کف دادهام، هیچ ابایی ندارم از دست کشیدن، توقف و بیرون رفتن از گود. آمادهام تا پیشقدم شوم، به بهای هر اتهامی که بخورم!
حاشیهء دوم:
امشب خیلی به یاد پدرم افتادم و دلتنگ شدم. امشب آن چنان مبهوت شدم از ...، که به قطع و بیتردید گفتم نسبت به مردانهگیای که میبینم هیچ تعصبی ندارم و حتی شرمسار هستم. امشب باز هم به «شبهای روشن» فکر کردم. بگذارید تکهای از آن را برایتان نقل کنم:
- شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟
- آره، ولی به دلشون ننشستم.
- یعنی چی؟
- یعنی قبلاً یه نفر به دلشون نشسته بوده ...
بگذریم!
دربارهء این داستان اینجا حرفهایی برای شنیدن هست. نمیدانم چرا، اما دوست دارم آیدا هم در این باره کمی بیشتر بنویسد، بیشتر از نظراتی که بر نوشتهء دیگران ثبت کرده.
حاشیهء آخر:
- فروغ تازه شد!
- دیشب فیلم غریبی دیدم. با آن که از فیلمهای بزن بزن چندان خوشام نمیآید، اما «بیل را بکش (Kill Bill)» چیز دیگریست. بی حرف کم و بیش!
- باز هم به یاد «باشگاه مشتزنی» افتادم، به خاطر همان بهتی که از دیدناش به آدم دست میدهد.
چند ساعت پیش دوباره «شبهای روشن» را دیدم، در شبی که هوایش حسابی سرد. انگار آدم میخواست در یخ جابهجا بشود، وقتی در ساعتی مانده به نیمهشب قدمزنان کوچه و خیابان را طی میکرد.
باز هم حرف و حدیث روشنایی شبانه، آن هم در هوایی که سرماریزه در آن رقصان ...
راستی، دم همین غروبی که گذشت، اتفاقی وقتی نه به قصد خرید در یک کتابفروشی بودم، فیلمنامهء «شبهای روشن» را دیدم که به همراه فیلمنامهء «هفت پرده»، هر دو نوشتهء سعید عقیقی، در یک جلد توسط انتشارات قطره منتشر شده. بیدرنگ برداشتماش.
هوس کتاب خریدن به تنام افتاد و مجموعهء «وقتی رسیدیم که قطار رفته بود» را هم که گزینهء اشعار دو دههء سیدعلی صالحیست، ندید نگرفتم.
و اما شاملوی بزرگ که زادروزش است امروز. به یاد او با کلام خودش:
مرگ را پروای آن نیست که به انگیزهای اندیشد.
اینُ یکی میگفت که سر پیچ خیابون وایساده بود.
زندهگی را فرصتی آنقدر نیست که در آیینه به قدمت خویش بنگرد یا از لبخند
و اشک یکی را سنجیده گزین کند.
اینُ یکی میگفت که سر سهراهی وایساده بود.
عشق را مجالی نیست که حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستات میدارد.
والاهه اینام یکی دیگه میگفت.
سرو لرزونی که راست، وسط چارراهِ هَر وَر باد وایساده بود.
اونقدر اندیشهء نوشتههای مختلف و متعدد راهشون رو به ذهنام باز کردن و رفتن، اما من اصلا حال و حوصله نداشتم تا بنویسم. انگار یه روح تنبل خسته تو وجودم خزیده ...
حالا هم که دارم این نوشته رو مینویسم، وجود سنگین و مزاحم اون شبح قلدر رو حس میکنم، ولی به خاطر چیزی که لیلی نوشته بدجوری تکون خوردم. تازه شدن یه زخم کهنه رو دوباره حس میکنم ...
حرفهام رو دربارهء دردی که تو نوشتهء دوست خوبام موج میزنه، بعداً مینویسم، چون اگه حالا چیزی در اون باره بنویسم خیلی عصبی از آب در میآد و من این جوری دوست ندارم _ این هم یه وعدهء دیگه که احتمالاً عملی نمیشه. البته میتونم چند تا فحش کلفت آبدار به یه طرف ناشناس که شاید اون بالاها نشسته باشه حواله کنم تا جوناش حال بیاد!
***
و اما اگه از من بپرسن: "با خدا چهطوری؟" ، بیدرنگ جواب میدم: "کدوم خدا؟" نه از سر بیایمونی، که از سر این نگاه که حتی اگه بتونم نمیخوام جمع اضداد رو تو یه وجود تصور کنم. آخه چه لزومی داره این کار؟ من خدا را فارغ از یه ترکیب مضاف و مضافالیه نمیخوام تو نظر بیارم. دیگه استفاده از صفتهای کلی و خوش آب و رنگ هم راضیم نمیکنه.
_ فکر میکنم خیلیها میگن فلانی مشرک شده یا اگه ته دلشون نخوان این حرف رو به زبون بیارن، میگن: "استغفرالله! دوباره این پسر عصبانی شد، حالا این بار گیر داده به خدا! یه کسی بشینه با اون از گل و بلبل حرف بزنه تا این چرت و پرتها از دهناش بیفته." من هیچ حرفی نمیزنم دربارهء وضعیت خودم، هر کی هر جور دوست داره فکر کنه.
راستی، میدونستین معنی کهن «دیو» یعنی خدا، خدایی که واحد نیست؟ زرتشت که بیست و یکم آذر ظاهراً زادروزشه، با طرح اندیشهء خدای بیکرانهء واحد که عرصهء خلقت رو محل جدل روشنی و تاریکی قرار داده، لشکر دیوها رو که خدایان پیشین مردم بودند، به سمت سیاهی روند. این نگاه و مفهوم همینطور باقی موند و واژهء دیو رنگ منفی به خودش گرفت. طبیعیه که ادیان توحیدی هم از این نگاه حمایت بکنن. حداکثر کوتاه اومدنشون سر این موضوع، این بوده که از جمع دیوها تنها یکیشون رو نگه داشتهان و اون رو مفتخر به صفت وحدانی کردهان. در واقع تنها واژه رو تطهیر کردهان، مثلاً در زبون فرانسوی الآن Dieu (با D به صورت بزرگ) به معنی خدای متعال و یزدان پاک هست.
بگذریم، ولی ...
آهای خدای خاک، خدای آب، خدای آسمون، خدای نور و بقیهء خداهای دوستداشتنی! سلام به همهتون، تکتک و جداگونه!
و من دیشب از خشنودیام از حضور آفتابی خدای آسمون میگفتم در صبحگاهان این چند روز، اما بیخبر بودم که خود اون دوباره به باد امر میکنه که ابرها رو تو صحناش پهن کنه! خدایا، دوستات دارم، بارونات رو هم، اما بسه دیگه ضدحال زدن!
و ...
هزار تا موضوع هستن که میخواستم دربارهشون بنویسم، اما دست نگه داشتم، چون یا خودشون همینجوری تلخان یا نگاه و زبون من سیاهِ سیاه! از خیر همهشون گذشتم تا فرصتی دیگه! بهتره برا این که یه کمی از شدت درگیری با فکر خدا(یان) خلاص بشم، دیگه اسماش(شون) رو نیارم و کارم رو با چند تا اشارهء نوربارون تموم کنم:
- «شبهای روشن» یادتون نره! اینجا رو هم بخونین. «فروغ» هم نوشتهء خوندنیای دربارهء آدمهای این فیلم نوشته.
- یه آلبوم موسیقی هم هست که چند روزی هست من رو به خودش مشغول کرده: «آیینها» اثر آرمن چخماقیان، آهنگساز آمریکایی ارمنیالاصل. این کار رو نشر موسیقی «هرمس» با کیفیت خوبی چندی قبل منتشر کرده و الآن هم تو بازار موجوده.
و برا این که بگم من این باور رو دارم که همه از زندهگی و زمین و جامعه و ... حق دارن، میخوام یه نفس همینطور بگم "سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، ..." تا بیدار شن و بلند از جا، و امیدوار برن یقهء اون رو بگیرن، همونی که میدونن میخواد حقشون رو بخوره!
بعدالتحریر: اینجا سرزمین وبلاگه! توقع نداشته باشین من عین خیلی وقتهای دیگه حال بحث و جدل کلامی داشته باشم. فقط خواستم اون چه رو که ته دلام می گذشت به زبون بیارم تا مقابل اون سایهء سنگین سکوت نکرده باشم، مبادا باورش بشه جلوش کم آوردهام.
شبهای روشن یا سفید!
سفیدی با روشنی اینجا فرقی ندارند با هم! مهم روایتیست که اگر خیلیها ندانندش نیم عمر که سهل است، تمام عمرشان بر باد فناست.
حکایتیست از عشق و دوستی، شرط و قرار، انتظار و شناخت، خلوت و امید، و ...
«شبهای روشن» فیلمیست که اگر بخواهم از وجوه سینماییاش هم حرف بزنم گفتنی زیاد دارم، اما نمیخواهم بحث را به دقت میزانسن، عمق صحنهآرایی، تناسب نور و ... بکشانم. فقط میخواهم دربارهء عشق و دوستی، شرط و قرار، انتظار و شناخت، خلوت و امید، و ... بنویسم. و اینکه در این چندی که از مسخشدهگی گریختهام و چه بسا چنان افراطی در زندهگی آن گونه که دوست میدارم، فرو شدهام که باز هم دارم مسخ میشوم و دیگر خبری از لذت نیست، همهشان را تجربه کردهام!
_ جملهء بلند و ثقیلی شد با یک مشت «که» که دوستشان ندارم، اما حال ویراستناش ندارم. اصلاً کمی تقلا برای خواندناش و اگر فهمیدنی باشد، فهمیدناش بد نیست!
شرط: دیدار و همراهی و بازگویی راز بی عشق! _ همان که لیلی هم از من میخواهد و حرفی نیست اگر به دست من است این موضوع! اما خوب است همهمان بدانیم که عشق افسار ندارد که به کسی بسپاردش! حتی افسارگسیختهگی هم برای آن مناسب نیست که هیچ گاه و اصلاً رام نشده است.
انتظار: یک سال و چهار شب و یک ساعت ده تا یازده و لختی در یک کافه، بعد از غروب!
امید: کتابفروشان مطلق! بازسازی و ترمیم ساختمان که بانویی به آن میآید، اما اگر نیامد چه؟ دیگر با چه امکانی میخواهی امیدوار دام افکندنی دیگر باشی که تمام داراییات را دادی برفت برای بانویی که نیامد، یا نماند!
خلوت: تو میمانی و همان میز و صندلی و پوستر بر دیوار: Notty Bianche . _ آری من هستم و همان صندلی کنارم که همیشه قرار است خالی بماند. یک تقدیر محتوم!
...
نمایی از نسخهء ایتالیایی داستان
الآن من هستم و خودم و نه دیگر هیچ کسی! و قصد دیدارهای مکرر ...
امشب شب من است،
اما من دلام نمیخواهد آن منی باشم که امشب شب اوست ...
امشب شب من است!
در هوای بارانی، وقت تنهایی، دود و تلفن و اس.ام.اس. بازی و ...، و البته در شبی از شبهای روشن یا که سفید!
راستی، دوستی در یک بار از همین بازیهای اخیر بهام گفت:
پردهها را به کناری بزن، هوای دوست در خانهات میپیچد.
دلات تنگ نیست؟