مردن در روزمره‌گی و تهوع از نمایش فوق‌العادهء خوب و جلف بعضی‌ها

چند روز است که از زلزله گذشته. نه این که اوضاع عادی شده باشد، اما همه به روزمره‌گی‌هایشان بیش‌تر مشغول می‌شوند. هیچ گریزی نیست. مگر باید ...

فقط یک حرف باقی‌ست، به‌تر است بگویم واگویه‌ای شخصی که سر از این‌جا در آورده:

-          نمی‌دانم چرا برخی چنان قیافه‌ای می‌گیرند یا چنان لحن‌شان را تغییر می‌دهند که گویی فقط خودشان هستند که اندیشهء مصیبت دیگران را دارند! فرق افراد در این است که برخی از ابراز روزمره‌گی‌هایشان ابایی ندارند و اگر کار فوق‌العاده‌ای به انجام می‌رسانند، لزومی نمی‌بینند تا از آن حرفی بزنند و در بوق بدمند. از طرفی عده‌ای هم پیدا می‌شوند که روزمره‌گی‌هایشان را رها نمی‌کنند، اما آن‌چنان نمایشی از انجام فعالیت فوق‌العاده‌شان که خیلی هم خوب است، به راه می‌اندازند که گوش فلک را کر می‌کنند و توقع دارند، بقیه شرمندهء الطاف‌شان گردند. عزیز! اگر بر این باوری که حرکت فوق‌العاده‌ات نیکوست و به خاطر هزار و یک چیز خوب، نباید که از آن اسباب معرکه‌گیری درآوری و نه از آن چماقی برای کوبیدن به سر دیگران.

و اما ...

من هم‌چنان خواسته ناخواسته نفس می‌کشم و روز و شب پشت سر می‌گذارم، فارغ از همهء کارهای فوق‌العاده‌ای که انجام داده‌ام یا نه، روزمره‌گی همیشه‌گی‌ام را داشته‌ام: کار و فراز و نشیب حرفه‌ای، گشت و گذار، رفاقت و درگیری عاطفی و ... :

-          یک نامه باید می‌نوشتم. صبح شنبه‌ای که گذشت، حاصل نوشتن‌ام را، هر چه از آب درآمده بود، فرستادم. و هنوز جوابی نگرفته‌ام، اما ...

-          درست همان شب که بامداد پس از آن زلزله آمد، با مریم حرف زدم، حدود یک ربع ساعت عین دو نفر آشنا، بی یادآوری هیچ خاطره‌ای از گذشته و بی اشاره‌ای به هیچ آیندهء جداگانه‌ای که ...

-          چند کار ناتمام‌ام را به سرانجام رسانده‌ام یا در شرف نهایی شدن هستند. از سویی در آستانهء انجام چند طرح جدید هستم، ولی هیچ میل و رغبتی به‌شان ندارم. شاید به‌تر باشد تا همین ته‌ماندهء کارهایی را که متعهد شده‌ام، تمام کنم. بعد کمی نفس بکشم و بعد دربارهء کارهای تازه فکر کنم. فقط نمی‌دانم کارفرما منتظر من می‌ماند یا ...

-          راستی، یک نامهء دیگر هم گفته‌ام که می‌نویسم، اما هنوز به هیچ جایی نرسیده است نوشتن‌اش، هر چند می‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. این یکی هم عین بسیاری نوشته‌های دیگری که دوست دارم بنویسم و قول‌شان را داده‌ام، ولی هم‌چنان در انتظار قلمی شدن مانده‌اند. دیگر ...

من دیگر مرده‌ام! از بس که در روزمره‌گی‌هایم گشت می‌زنم. از بس که حال‌ام از نمایش و شعار فوق‌العادهء دیگران به‌هم می‌خورد. از بس که ...

اما همین است که هست! و بگویم که این مردن را به خیلی چیزهای دیگر ترجیح می‌دهم ...

 

راستی، گر چه هیچ تعلق خاطر مذهبی‌ای ندارم، اما همیشه خوبی خاصی در سیمای مسیح در ذهن‌ام تصویر شده که دوست‌اش داشته‌ام. زادروزش آمد و رفت، و از آن برای من همین خاطرهء خوب چند خط نوشته باز خواهد ماند. و البته یک هوس که بروم «گزارش به خاک یونان» کازانتزاکیس را باز هم ورق بزنم.

 

و دو تا لینک برای خواندن و دیدن:

-          فروغ که از سیاه پوشیدن‌اش کمی بوی نمایش فوق‌العاده می‌آید، اما خوب ...

        -       ساغر که دانش‌جویی‌ست از حلقهء ملکوت با چندین دوست داغ‌دار.

سکوت ...

تا دیروز عصر خبر زلزلهء بم را نداشتم و وقتی آخرین نوشته‌های داریوش میم را می‌خواندم، از دیدن خبر مبهوت شدم. سکوت محض در تنهایی، حلقهء اشکی که می‌خواست بریزد و نمی‌ریخت و همین‌طور سکوت، سکوت، سکوت ...
آدم بعضی وقت‌ها نسبت به همه چیز تردید می‌کند، هر چند من همیشه در تحیر و تردید هستم. آدم می‌ماند که می‌شود دیگر از زنده‌گی حرف زد یا نه، هر چند که حرف «زنده‌گی و دیگر هیچ» را از ته دل دوست داشته باشد. این‌جا را ببینید که «زنی به نام سیاوش» سوگ‌سروده‌اش را سر داده است.

بعد از حرف و حدیث، اگر کسی می‌تواند خون هدیه کند و فکری برای گریز از سرمای بازمانده‌گان کند، تعلل نکند. این‌جا را هم ببینید.