برای گنجشکک عزیزم!
صبح سهشنبه بود. وقتی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و به سراغاش رفتم، بیحال بود. نمیدانستم که ...
آب قندی خواستم بهاش بدهم تا جانی بگیرد. نمیدانستم که ...
فقط چند قطره نوشید و ننوشید! نمیدانستم که همان وقت در دستانام جان میدهد.
پینوشت:
- چه اهمیتی دارد که کجا هستم؟ به هر حال، در روزهای آتی به تهران سفری میکنم. در این بحبوحهی روزمرهگیها و روزمرگیها، که حتا در هوای تابستانی به سرمای مرگ پهلو میزنند، اگر دلام را به دیدار دوستانی در میانهشان خوش کنم، عیبی ندارد.
- «سارا» هم که رفت. خدا کند در آن شهر هم اتوبوسی بیابد تا سوار شود و نوشتههاش را بنویسد!