1 با الهام در هشتمین روز به خاطر گنجشککانی که در بهار جفت جفت میپرند روزی روزگاری دور گویا فرهاد به کوهکنی افتاد عاشقانه و ممنوعه، چه شیرین! و او کجا میدانست روزی روزگاری نه چندان دور باز فرهاد به ترانهخوانی میافتد چه عامیانه چه دلانگیز که آی گنجشکک! آی چه شیرین است داستان آن گنجشکک! 2 بامداد چهارشنبه بود ... راستی، گلدان کف دستات را مراقبی که در آن آینه روییده تا وقت قنوت، ماه در آن بینی؟ عزیز! گلدانات را، آینهات را، و «ماه»ات را که خندان ببینمات! 3 دلسوزان دیروز که برای هشتاد و نهمین بار «فروغ» بر آسمان شد، با فراغت خاصی از هوش رفتم تا صلات ظهر، بعد از شبانهروزهایی کار و شور. و امروز که ابلهی همه چیز را بر باد رفته خواند، از شوق و ذوق خود به حرص خندهام گرفت! باری، بیخیال! این هم بگذرد، وقتی چه پوستکلفتانه به بازی شهوانی ذره ذره «خانهیی در انتهای دنیا»، «گلهای پژمرده»، «2046»، «شکستن امواج» و باز «اَملی» را با چشمهام چشیدن! 4 روشنایی و دیوانهگی تا یادم نرفته بگویم که امروز چشمانام «روشن» شد! و نیز فردا همراهِ «دیوانه» ... بدون شماره و عنوان ... دورهگردی آن پایین صداش میآید که میخواند و مینوازد «الاههی ناز» را در این «شب سفید» (+). |