آش‌پزی و شعرخوانی نیمه‌شبانه در هوای بارانی

الآن وسط‌های شب است و تا صبح راهی چندان نه! هوا هم ابری‌ست و خنک، آن گونه که پنجره‌ی اتاق را باز گذاشته‌ام تا صدای رعد و باران را به‌تر بشنوم، هر چند گه‌گاه صدای عبور ماشین‌هایی سنگین از بزرگ‌راهِ در هم‌سایه‌گی مزاحمت ایجاد می‌کند. به هر حال، باران می‌بارد و باد ملسی که می‌وزد، پرده‌ها را تکان تکان می‌دهد و لرزش مطبوعی به تن‌ام می‌اندازد. مشغول آش‌پزی‌ام!

 

عصری که گذشت، بعد از سیزده روز باز دیدم‌اش، هر چند مجال دیدنی دیدنی _ اگر درس عربی به یادتان مانده، این ترکیب چیزی‌ست در مایه‌های «مفعول مطلق» _ مهیا نشد. باری، دوستی و هم‌راهی‌اش با آن صدایی که انگار از ته چاه می‌آید و خنده‌های ریز هر از گاهی‌اش، تصویر موقعیت غریبی را در صفحه‌ی شطرنجی جغرافیای روزمره‌گی‌ام نقش می‌زند _ یاد «شمس» می‌افتم که چه با دنباله‌ی بلند اضافات حال‌اش ناخوش می‌شود، اما من عجیب این بازی به هم پیوسته‌گی کلمات و تعابیر را دوست می‌دارم! به هر حال، می‌توانید بپندارید که ورای هر کدام از آن چهار کلمه‌یی که در خطوط پیشین به هم اضافه شدند، یک فصل نوشته‌ی نانوشته پنهان شده است. خوب، دور نیفتم از میل جفت و جور کردن فرصتِ دیدنِ دیدنی‌اش در دور و نزدیک آینده! پس، حالیا بی‌خیال غربت و روزمره‌گی و فراز و نشیب‌های بودن‌ام! و اما اینک، آش‌پزی را ...

 

حرف از باران شد و «شمس». همان عصری که گذشت، وقتی کیفور صافی هوای بعد از باران بهاری بودیم، از «زیر باران باید با زن خوابید» گفت و به یادم انداخت که چه‌قدر گذشته از آخرین مرتبه‌یی که به سراغ «سهراب» رفته بودم. حالا که ساعت‌هایی گذشته و تنهایم _ با آن اوصاف بند نخست و کم‌کم از آش‌پزی غذای روزی که برمی‌آید، فارغ شده‌ام _ «صدای پای آب» را می‌خوانم و می‌رسم به همان‌جا:

...

چترها را باید بست،

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه‌ی مردم شهر، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت.

زنده‌گی تر شدن پی‌در‌پی،

زنده‌گی آب‌تنی کردن در حوض‌چه‌ی اکنون است.

 

رخت‌ها را بکنیم:

آب در یک قدمی‌ست.

...

نگاه که می‌کنم، می‌بینم چه تصور عامیانه‌ی دوری از «سهراب» در ذهن‌مان پرورده‌اند. واقعا ضروری‌ست تا دوباره واکاویم‌اش. به‌زودی «شکل‌های ناتمامی» را باز می‌کنم تا «صدایش خوب است» را بخوانم.*

 

ببخشید که در میانه‌ی راه نوشتن هی قیقاج می‌روم و گیج‌تان می‌کنم و از چیزهایی می‌نویسم که معلوم نیست خودم نیز واقعیتی‌ست برای‌ام یا وهمی! آخر، مگر کسی را سراغ دارید که نیمه شبی باران سودایی‌اش کند و در عین مالیخولیایش حواس‌اش جمع آش‌پزی روز بعد باشد؟ تازه، در این میانه برود شعر هم بخواند و به فکر تحلیل‌اش بیفتد! به هر حال، از خنکای این آشفته‌گی که بگذریم، غذا و چاشنی‌اش را آماده کردم. ظهر که بشود، با هم می‌خوریم‌اش! فکر می‌کنم آن وقت هم هنوز باران ببارد!

 

* مقاله‌یی در کتاب «شمس آقاجانی» که «نشر ویستار» آن را در پاییز 1384 به چاپ رساند.

پی‌نوشت: ۱- نه ظهر هوا بارانی شد نه برای خوردن غذا هم‌راهی داشتم! ۲- ممنون‌ام از صاحب فراموش‌خانه که خطاکاری‌ام در یادآوری قاعده‌ی زبانی اشاره‌شده در این نوشته را گوش‌زد کرد و مایه‌ی صحت شد!