بازگشت، تنهایی و ...

دارم از شیراز بر می‌گردم و یه حس خاصی به‌ام دست داده! یه معجونی از دل‌تنگ شدن، نگرانی، بی‌حوصله‌گی و یه مشت حس دیگه!

 

و وقتی می‌آم اون‌جا پشته‌ای از کار پیش روم هست و یه اتاق خالی پر از تنهایی! با وجودی که مریم اونُ ندیده، اما گوشه به گوشه‌اش حس نبودن او منُ رها نمی‌کنه. حتی مامان و خواهرم هم نتونستن ... . واقعیتی که به‌اش دارم می‌رسم اینه که اول و آخر خط خودم هستم، نه کس دیگه‌ای! من هستمُ و یه گلیم خیس ِ آب که تکِ تک باید از جو بکشم‌اش بیرون.

 

و به قول کسی که از دچار شدن به سرنوشت‌اش، هر چند سرنوشت ناخوش‌آیندی نیست، هراسیده‌ام: من هستمُ و یه خسته‌گی باستانی چند هزار ساله انگار ...

فقط می‌تونم آه بکشم، پس

آااااااه‌‌ه‌ه‌ه ...