نمیدانستی که دنیا را چه زیبا میتوانستم برایات بسازم که خدا شده بودم نمیدانستی ... *** و اما بعد: دیگر باید بپذیرم واقعیتِ آن صندلی کناریام را که تقدیر محتومیست برای من! که انگار قرار است برای همیشه، همیشهء همیشه یا خالی باشد یا بر ان آنی ننشسته باشد که باید. و چه تقلایی میکنم ... هه! بهتر است بیخیالِ همهء همه بشوم. ... دیگر حتی به زبان آوردن اسمات ... نمیدانم چهطور تمام کنم جملهء ناتمامام را به آخر برسانم. تنها چیزی که به ذهنام میرسد، یک کلمه است: مریم! راستی، شنیدهاید که «اگر با من نبودش هیچ میلی / چرا جام مرا بشکست لیلی»؟ و خیلی ناگفتههای دیگر که باشد برای وقتی دیگر! *** و فروغ هم یکساله شد. |