هنوز که هنوز ِ دلام ... |
هنوز که هنوز ِ دلام ... الآن صفحهء وبلاگ علی عسگری باز ِ و موسیقی پسزمینهاش نرم و آروم، همراه با ضربان دل من ... راستی، میدونین که خیلی وقتِ نمینویسه؟ راستی، الآن ... و یه وبلاگ دیگه: سالهای ابری! نویسندهء این هم چند ماهِ که دست از نوشتن کشیده. چند تکه از آخرین نوشتههاش: ... آهای با توام! تو که پشت دیوارها پنهان شدهای. رسماش پنهان شدن نیست. رسماش بودن است. بودن، راست بودن! چشمانات دروغ میگویند. دروغ حالام را به هم میزند. روحات فریبام داد، تنها چشمان یک روح فریبکار دروغ میگویند. راست گفتی که قرار نبود تمام بار را یک نفرمان به دوش بکشد. راست گفتی، اما تنها یک نفر دارد [بار را] به دوش میکشد. شانههایم خم شدهاند این روزها. نمیبینی؟ "عجیب و غریبه! دیگه تنام داغ نمیشه. میگن رسماش همینه. قراره عروس خوشههای اقاقی بشم. از همه چی میترسم، میخوام فرار کنم. میگن رسماش همینه. قرار بود تنها نباشم، ولی حالا تنهام، میگن رسماش همینه." یه کاری رو کردی، مدتهای زیادی، دوستاِش داشتی، به خاطر خودت کردی، ولی وقتی که تموم شد، یه دفعه دیدی انگاری تو شهر مردهگان این کارُ کردی. دنیای فراموششدهها! حالاِت میگیره، دست خودت نیست. تازه بعدش میبینی نه، انگاری چشمها فقط تو رو نمیدیده، انگاری شهر مردهگان نبوده، انگاری فقط تو یه بخش نامرئی بودی، یه بخشی که همیشه هست، باید باشه، بیاهمیت، معمولی. آره، دلام گرفته، خیلی هم گرفته! ولی خوب، از اون ور هم یه احساسی که دوستاِش ندارم جاشُ داره میگیره. برام خیلی بیاهمیت شده. معمولی ِ معمولی! حتی الان خیلی چیزای دیگه ارزششون برام بیشتر شده. ... الان فقط دلام از لحظههای تلفشده میسوزه. لحظههایی که میشد به جاش واقعی بود. چرا من هنوز گول میخورم و باز به آدما اعتقاد پیدا میکنم؟ خیلی سال پیش فهمیدم به هیچ آدمی نباید اعتقاد داشت. خیلی سال پیش فهمیدم همهمون جزیرههای جدا از همایم که نباید به فکر بقیه جزیرهها باشیم _ و نیستیم هم در عمل. باز چرا من پام لیز خورد؟ باز چرا اعتقاد پیدا کردم؟ نتونستم جلو وسوسهامُ بگیرم. به خاطر همین خیلی ازش نقل کردم. خودتون برید اونجا بیشتر بخونین. هنوز که هنوز ِ دلام ... |