چند ساعت پیش دوباره «شبهای روشن» را دیدم، در شبی که هوایش حسابی سرد. انگار آدم میخواست در یخ جابهجا بشود، وقتی در ساعتی مانده به نیمهشب قدمزنان کوچه و خیابان را طی میکرد.
باز هم حرف و حدیث روشنایی شبانه، آن هم در هوایی که سرماریزه در آن رقصان ...
راستی، دم همین غروبی که گذشت، اتفاقی وقتی نه به قصد خرید در یک کتابفروشی بودم، فیلمنامهء «شبهای روشن» را دیدم که به همراه فیلمنامهء «هفت پرده»، هر دو نوشتهء سعید عقیقی، در یک جلد توسط انتشارات قطره منتشر شده. بیدرنگ برداشتماش.
هوس کتاب خریدن به تنام افتاد و مجموعهء «وقتی رسیدیم که قطار رفته بود» را هم که گزینهء اشعار دو دههء سیدعلی صالحیست، ندید نگرفتم.
و اما شاملوی بزرگ که زادروزش است امروز. به یاد او با کلام خودش:
مرگ را پروای آن نیست که به انگیزهای اندیشد.
اینُ یکی میگفت که سر پیچ خیابون وایساده بود.
زندهگی را فرصتی آنقدر نیست که در آیینه به قدمت خویش بنگرد یا از لبخند
و اشک یکی را سنجیده گزین کند.
اینُ یکی میگفت که سر سهراهی وایساده بود.
عشق را مجالی نیست که حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستات میدارد.
والاهه اینام یکی دیگه میگفت.
سرو لرزونی که راست، وسط چارراهِ هَر وَر باد وایساده بود.
آخر هم این که منتظر خبرهایی از من باشید تو این یکی چند روزی که از راه میرسد ...
توضیح: اصلا حال لینک دادن به جایی ندارم. |