سکوت ...
تا دیروز عصر خبر زلزلهء بم را نداشتم و وقتی آخرین نوشته‌های داریوش میم را می‌خواندم، از دیدن خبر مبهوت شدم. سکوت محض در تنهایی، حلقهء اشکی که می‌خواست بریزد و نمی‌ریخت و همین‌طور سکوت، سکوت، سکوت ...
آدم بعضی وقت‌ها نسبت به همه چیز تردید می‌کند، هر چند من همیشه در تحیر و تردید هستم. آدم می‌ماند که می‌شود دیگر از زنده‌گی حرف زد یا نه، هر چند که حرف «زنده‌گی و دیگر هیچ» را از ته دل دوست داشته باشد. این‌جا را ببینید که «زنی به نام سیاوش» سوگ‌سروده‌اش را سر داده است.

بعد از حرف و حدیث، اگر کسی می‌تواند خون هدیه کند و فکری برای گریز از سرمای بازمانده‌گان کند، تعلل نکند. این‌جا را هم ببینید.