مگر عیسایی تا داستانی خلافِ مردن بزایم! |
اول: لینکهایی بدون شرح: مداد سفید، مداد سیاه بعد: داستانی را میخواهم خُرد خُرد بیاغازم. حالا نگویم داستان، که نوشتهای با یک طرح، با یک سر و ته _ بهتر است از این پس در حرف زدن و نوشتنام کلمه به کلمه وسواس افزونتری به خرج دهم تا نه مایهء دلآزردهگی کسی شود. و اما چه ماجرایی و چه انگیزهای برای این نوشته؟ - کوتاهی فرصت دیدار عزیزی که میرود و حسرت بر زائل شدن مجالهایی برای دیدار در گذشته و ...
آری، به یک جور عقیمی قلمی مبتلا شدهام، و حتی ذهنی تا اندازهای! اصلاً متوجه هستید که همین حرفهایم نیز تکراریاند و مردن و تمام شدن را باز میگویند؟ کاش جادویی یا معجزهای تا میشدم ایلعاذر و عیسایی هم مبعوث تا بدمد نفساش را و من برخیزم از این گور تاریک نمور ِ ... حرف دیگر: همهء این خطوط را بگذارید به حساب تلاش مذبوحانهای برای ... حرف آخر: یعنی چه خبر از لیلا؟ دلام هی هری میریزد پایین و ... |