فاتحانه «نوشتن» در بیخانهگی، تکی و آویختهگی! همین و تمام! |
«نوشتن! همین و تمام!» کتابی که مجموعه نوشتههایی از مارگریت دوراس را در بردارد (انتشاران نیلوفر با ترجمهء قاسم روبین چاپاش کرده برای چند مرتبه). و حالا که در تاقچهء کتابهایم نگاه میکنم، نمیبینماش. در جمع کتابهای این ور و آن ور اتاق هم نیست. حیف! این هم از چند و چون چندزیستی بودن! کتابهایت هم بخشیشان میشوند برای این زیستنگاه مشتیشان برای آن یکی زیستنگاه. نمیدانم چرا به جای «خانه» به فکرم «زیستنگاه» رسید! شاید ناخودآگاه خواسته باشم از یادآوری صمیمیت درون «خانه» دوری کنم. انگار که دیگر خانهای ندارم ...، هر چند «زیستنگاه» هم رسا نیست که داعیهء زندهگی در آن است و فقط نشان نفس فرو دادن و برآوردنی میبینم در خود. حساب روزمرهگیها هم که معلوم است. بهتر است کوتاه بیایم و به همین بسازم. آه! زدم انگار به دشت کربلا! داشتم از «نوشتن» مینوشتم. برگردم به سر همان حدیث و بگویم که اشاره به آن کتاب، بهانه بود تا حساسیت «نوشتن» را مرور کنم. نوشتنی که سطر به سطر، کلمه به کلمه و حرف به حرف برایام گویی ماجرای جستوجو یا حتی آفرینش خداوندگاری بوده و هست که نیکوس کازانتزاکیس در فصل اولیهء «گزارش به خاک یونان» دربارهاش با توصیفی کوهنوردانه مینویسد. و اینک در ارتباط با آن به کجا رسیدهام؟ هیییی ...، بهتر است سکوت کنم! نوشتن در مجلهها _ کاریست که اعتراف میکنم دوست دارم و به همین خاطر پیشهام کردهام _ مرا فرو غلتاند از دامنهء آن کوهی که خوشخیالانه میخواستم فتحاش کنم و میپنداشتم که چنان است. بعد هم که وبنگاریای چنین، خُرد خُرد مرا درگیر کرد و یک جور حس تکی، تنهایی و بیخانهگی شد غرقآبهای که فرو کشیدم و ... . یادم میآید زمانی حتی تک خطی که مینوشتم برای رها کردن از خود به سمت دیگری، نسخهای هم برای خود رونوشت میکردم، انگار که اسناد تاریخی حفظ میکنم، اما حالا چنان شده که نمیدانم چه را برای که نوشتهام. البته میدانم و ادعا میکنم که همهشان را میدانم برای چه نوشتهام. به هر حال، حساب از دستام در رفته با این نظام اغواکنندهء گپ زدنهای متنی و نظردهی در خانههای اینترنتی این و آن، از دوست و آشنا گرفته تا غریبه و نارفیق. چه تعامل بی در و پیکری! و البته چه بسا ذات و کفایت زمانهء وبی و روزگذرانی مجازی همین قدر باشد و بیجهت توقع بیشتری دارم! با این حال، در عین بیخودی به خود هستم! ریشهء بوتهای دل به کوه بسته را گیر آوردهام تا حتی اگر بالا نمیروم، تا آن زمان که نا دارم و نفس، و هستم، پایینتر نیفتم. این هم برای رونوشت برداشتن خودخواهانهام از مطلقهای زمستانی برای محیا: یک سنگ آسمانی، روزی برفی، امیدوار زندهگی، نتیجهاش: نه تودهء خاکستری که از آسمان بر زمین بپاشد که گلولهء آتش از جنس بلور بلور ِ یخ! معنیاش: تضادی دوستداشتنی، باورنکردنی، ... ... ... راستی، چه هوای بیرون، زیر آسمان ابر پوشیده، محشر است. بی سر و صدا، خودِ خودِ قیامت است! دیگر به انتظار کدام معاد وقت تلف کنم که همین نهایت ماجراست، نه؟ نمیدانم شاد باشم یا محزون از این که حالا تکِ تکام در این هوای غریب مهربان! و هشیاری شبانهام و ناخورده مستیام را در این هوای شرجی صبح کردم. کسی هم میگوید که نیمبند ناقصاش از مستی نصفه و نیمه است. به اینها بیفزایید بی خبری محض را از لیلا. |