نمیدانم میدانی یا نه
که در این فصل پیش از سرما و مهمانی برگریزان
_ معلوم نیست چرا اسماش را پاییز گذاشتهاند اصلا _
چرا ابرهایی که تنها در خواب معصومانهی باریدن غوطه نمیخورند
_ خلاف ابرهای تابستانی، فقط خاکستریاند؟
هوا که دست از بارانی نبودن میکشد
بارش همان خط نگاه چشمان خیس دختر ابر خاکستریست از فراز شانههای مرد آسمانِ یکه
به سمتِ زمین و چکمهپوشان منتظر!
مقصد که زمین
سفت و سرد و واقعی
آن وقت شانههام مال تو برای گریستنات.
راستی، نمیدانم میشنوی یا نه
صدای برگهای ریختهی این فصل را
_ معلوم نیست چرا اسماش را پاییز گذاشتهاند اصلا _
در میان خط آرام و متلاطم گریهات
که چکمههامان را بپوشیم؟
آری، انگار خود انتظار هم دیگر از بهسر نیامدن خستهست!
اشاره: این طرحیست که چه بسا بشود بیشتر پروردش، ابتدا بینام بود. بعد خرد خرد رسیدم به این معنا که چیست ورای همهی چشمانتظاریها. پس نامی هم انتخاب کردم برایاش. |