آی آدم‌ها! و “déjà vu”

دل‌ام سخت در گیر است، انگار که لای زبانه‌های گیره‌ی فولادی کارگاه نجاری جا مانده است و به براده‌های چوب نرم نرم پوشیده و مدفون می‌شود. و در همین حال که مدتی‌ست از ورق‌بازی وقت‌کش سیستم عامل دست کشیده‌ام و جدی‌تر در خیال بی‌هوده‌گی‌ها فرو می‌روم، ترانه‌خوانی سهیل نفیسی در مجموعه‌ی «ری‌را» _ محصول هرمس _ دور دوم‌اش را آغاز کرده است. هر چند با فضای موسیقایی‌اش خوب کنار نیامده‌ام، اما آن‌قدر شعرهای برگزیده برای ترانه‌خوانی‌اش محکم‌اند و دل‌لرزان که نمی‌توانم دست بکشم از شنیدن‌اش، آن هم وقتی خودم همت خواندن ندارم و درست همین حالا ترجیع ترانه‌یی‌ست: آی آدم‌ها ...

 

و اما کمی از روزمره‌گی‌ها و شب‌هایی که _ چه در آن‌ها بتراود مه‌تاب و بدرخشد شب‌تاب چه نه _ از خواب‌شان گریزان شده‌ام. روزها را سخت مشغول کار هستم، مشغولِ طرح‌های متعدد و نیمه‌یی از همه رقم: یکی پژوهشی برای پایش وب‌لاگ‌ستان، یکی در اطلاع‌رسانی آموزشی برای پیش‌گیری از کودک‌آزاری، یکی ترجمه‌ی ترانه‌هایی ماندگار، یکی تدوین طرحی برای گردش‌گری هدف‌دار، یکی طراحی و راه‌اندازی یک پای‌گاه وب، یکی زمینه‌سازی برای برگزاری جشن‌واره‌یی با موضوع شهروندی و هزار کوفت دیگر! گرچه همه‌شان دورادور دل‌انگیزند، اما وقتی می‌شوند کار ناچار ناگزیری که از نزدیک می‌بینی روی‌کردهای کلان هدایت‌کننده‌شان صد و هشتاد درجه با نگاه تو اختلاف فاز دارند، ذهن و جسم‌ات را فرسوده می‌کنند. این همه به هر حال و باری به هر جهت، برای چه و به چه سود؟ هیچ، هیچ، هیچ ... و کاش به همین‌جا ختم می‌شد و شب که می‌خفتم تا صبح فردا دچار فراموشی می‌شدم و اصلا هزار و یک خواب چرند می‌دیدم که مثلا از روی شکم پر و سنگین برخاسته بودند! اما خواب‌هایم چنان واقعی و خودآگاه و آزاردهنده شده‌اند که از امر خوابیدن به شدت می‌ترسم. کارم به آن‌جا رسیده که از خوابیدن بدم می‌آید، اما ناگزیر که سرآخر چشمان‌ام بر هم می‌افتند، همین‌طور هراس دارم این واقعیت محتوم که البته مایه‌هایی از رئالیسم جادویی دارد، بر من مستولی شود. خیلی وقت‌ها خواب‌‌هایم اصلا ترس‌ناک نیستند و مطلقا کابوسی در کار نیست، بلکه از شدت واقعی بودن‌شان و از شدت آگاهی‌ام در آن‌ها هول برم می‌دارد. و هنگامی که چنین می‌شود و از خواب برمی‌خیزم دیگر نباید بخوابم که باز موقعیت مزخرف دیگری برای‌ام پیش می‌آید. مثلا همین نیمه‌شب گذشته که وقتی خسته و بریده از مقابل این نمایش‌گر روبه‌رویم خواب و بیدار بلند شدم و کف اتاق دراز کشیدم تا بخوابم، طرف‌های صبح بود که ... انگار از خواب برخاسته و باز برگشته و مقابل این نمایش‌گر نشسته و زانوهام را به عادت همیشه بر لبه‌ی میز گذاشته و در تاریکی گه‌گاه اتاق‌ام مقابل نور این لوح شیشه‌یی به تصویری که معمولا نمی‌دانم چیست و اهمیتی ندارد برای‌ام، زل زده بودم. یک‌باره یادم آمد که دو تا مهمان دارم و بی‌خیال‌شان شده‌ام. انگار می‌دانستم که یکی‌شان در هال مشغول وقت‌گذرانی‌ست و دیگری‌شان که دخترکی بود، پشت سرم تکیه داده بر دیوار دارد به کار و بی‌کاری من مقابل این دست‌گاه می‌نگرد. آخر، این چه مرام مهمان‌داری‌ست که نورها را بکشی و همه جا سوت و کور؟ برگشتم و دیدم دخترک نیست. از جا بلند شدم تا از آن یکی بپرسم که چه خبر و چه می‌کنند. در همان تاریکی، دیدم او هم نیست، و همان وقت به خود آمدم که دارم خواب می‌بینم و چه اشتباهی کرده‌ام: مهمان کجا بود؟ چه تقلایی کردم تا از آن وضعیت بیایم بیرون و این خودآگاهی به خفتن را برسانم به خود خود بیداری. نمی‌دانید چه زهرماری‌ست این هوش‌یاری در خواب! و بعد که از فرط خسته‌گی مقابل پرهیز از خواب کم آوردم و باز خوابیدم، دو باره آش و کاسه‌یی مشابه! رفتم به روزگار کودکی‌ها و همان خانه‌یی که در آن زاده شدم و ... بالاخره برخاستم و از خیر خوابیدن گذشتم. و تازه دی‌شب که گذشت، بارش خیلی سنگین نبود!

 

این هم از این!

 

دیگر می‌ماند بگویم که خارج از همه‌ی این رویه‌های روزمره و شب‌مره، عصر پنج‌شنبه‌یی که گذشت، دوستی را دیدم و کمی نفس کشیدم. آخر، ورای خواب و بیداری، گویی خودش رؤیای صادقه‌یی بود که در زمانه‌یی که نمی‌دانم کی حضورش را درک کرده بودم. ممنون!

و باز در دور سوم بار دیگر می‌شنوم که آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندان‌اید ...

پی‌نوشت: راستی، فیلم جاده‌ی مالهالند را دیده‌اید؟