خواندن و نوشتن! وقتی فراتر از عادت بشود بختکی که به جانات میافتد و نمیرود، دچار جنون میشوی. میشوی مجنونِ ...
امتحانام را دادم و بعد از کمی گردش عصرگاهی در پارک به تنهایی و در شلوغی، اولین قطرههای باران را پیش از رسیدن به زمین که حس کردم، آرامش تلخی پیدا کردم. امتحانام خوب شده بود، اما ...
«روباه» از دیوید هربرت لارنس (ترجمهء کاوه میرعباسی، نشر باغ نو) را به هزار و یک دلیل دوست میدارم. روباهاش یک جور خوب و بدیست که دل آدم از دستاش خون میشود! باید بخوانید تا بدانید چه میگویم. آن شب که مشغولاش شدم، حسابی ...
همین چند دقیقه قبل خواندن اولین داستان از مجموعهء ده تایی «طبقهء همکف» نوشتهء یوریک کریممسیحی (نشر قصه) را تمام کردم: «رگبار». رسماً بگویم و در واقع اعتراف کنم که کم آوردهام مقابل جنون! آخر، یک کسی نیست بگوید تو که نمیتوانی، تو که تاب نداری، تو که به پل پل میافتی، مگر مجبوری؟ ولی مگر نمیدانید که دست خو...
نمیخواهید مست کنید؟ من پاتوقهای خوبی سراغ دارم که جنسشان جور است: صفر مطلق، خزه، شلمان، شروود و او. کلوا و اشربوا، زیادهروی و ریخت و پاش هم کردید، جا نزنید و پاش بایستید!
سلام !! از توی کامنتها اومدم سراغت ! مرسی که این قدر با محبتی ..
ببینم ؟؟ خودت هم فهمیدی که من و تو چقدر شبیه هم می نویسیم ؟؟؟
این نوشته ماقبل آخرت رو که می خوندم گاهی فکر می کردم خودم نوشتم !!
من اگه امتحان رو خوب بدم یا بد بدم بستنی می خورم . یا خیلی پیاده راه می رم . با جنون در مورد نوشتن موافقم چون خودم هم همین طور شده ام .
سلام شین عزیز.. خوبه که باز وقت کتاب خوندن داری.. من که وبلاگ خونی .. نمیذاره کار دیگری بکنم.. عجیب معتاد شده ام!.. وبلاگ هایی رو که گفتی .. من هم کشف کرده بودم.. دیشب بهت ایمیل زدم.. لیست ۳۰ـ۴۰ تا وبلاگ خوبی که می شناسم رو فرستادم... موفق باشی... راستی... امروز چه بارونی بود!
اینجا خیلی باحاله...
شیفته ات شده ام...
چقدر امروز صبح , دلم هوای یه قدم زدن کاملا بی هدف توی بارون رو کرده بود , و نشد . از این همه یاد غریب بارونهای کنار زاینده روده , که بعد از این همه سال هنوز انگار مستیش نمیگذاره هیچ شراب دیگه یی بهت اثر کنه , یا از فضای مزخرف محل کارم - اگه بدونی کجا کار می کنم . کجای مزخرف بی ربط روزمره ی هرز بری . . . - , به هرحال بند اومد . یه خورده زود بود , نبود ؟ فقط یه خورده ؟
این روباهه چه خوشگله!
فروغ جان!
فعلا که من مشغول دن آرام هستم. اگهفرصت کنماینروباه خوشگلات را میخونم.
راستی نازنین مرسی که به من سرمیزنی!
سلام. مرسی که اومده بودی طرفای ما. امیدوارم که امتحانت رو هم واقعا خوب داده باشی. امتحانهای آخر سال یه حس خاصی دارن. انگار اگه نباشن، عید اون جذابیتشو از دست می ده. در پناه خدا و موفق باشی.
اون روز من مث تو دچار جنون پیری شدم همه راه رو پیاده رفتم تا خیس خیس شم از بوسه باران..دلباختن به باران هم عالمی دارد ..استاد الک کردن مگر نه؟!!
جنون خوشی است ،جنون کتاب خواندن.اعتیادش هم شیرین است.
تا حالا فکر نکرده بودم که ارامش تلخ هم وجود داره ۱
پنج شنبه 21 اسفند 1382 در ساعت 5:50pm
سلام شین عزیز . ممنون که مرا لایق مست کردن میدانی . و ممنون که مرا لایق جنونت دانستی ...راستی طبقه همکف چطور بود !!! ؟!؟!:))) راستی من برایم عجیب بود اما برای اولین بار از قطره های باران فرار کردم و به خانه پناه آوردم . شاید چون یاد باران مزخرف بهاری افتادم ...:( نیمدانی چقدر از عید متنفرم :(((( انگار همه غصه های عالم را توی دلم جا کرده اند ...!
سلام دوباره ...من با اجازت بهت لینک دادم :)
هنور بهاریه ننوشتی نازنین؟
۱-ممنون بابت تبریک...۲-کتاب چطور بود؟؟؟بخوانم؟؟۳-آخ که باران امروز مرا کشت...۴-این سه جمله آخر و آن شلمان آبی فقط شرمندگی داشت برایم...لطفت به من بیش از لیاقت من است...تشکر برایش کلام کوچکی است
سلام .ممنونم که سر زدی. ژیشاژیش سال نوی تو هم مبارک.
وسوسه میشم این روباه رو بخونم.همه رو از سر تا ته..
اگر از یونگ می دونی...خودت تعبیرش کن!به من هم بگو....
سلام.از معرفی این بلاگ ها ممنون....موفق باشید...
سلام. میشناسی که؟ میبینم که تازه رفقیهای ما رو پیدا کردی. چند وقت بود فروغی نشده بودم. خوشحال شدم. بازم میام..
ُاشدنس بخق رهسهفهدل ئغ سهفث.