خوابی یا بیدار؟ زنده‌گی باز به بیست و چهارم اسفند رسیده ...

خوابی شلوغ و پریشان و غریب دیدم. مدت‌ها بود که به خواب‌هایم توجهی نمی‌کردم و از آن‌‌ها می‌گذشتم و به فراموشی می‌سپردم‌شان، اما خوابی را که درست همین دی‌شب دیدم ...

صبح که بیدار شدم، ابتدا چیزی در ذهن‌ام نبود، ولی یک‌باره به یاد آوردم که خوابی دیده‌ام. نمی‌خواهم تعریف‌اش کنم که نه همه‌‌اش را به خاطر دارم نه حال و حوصلهء باز گفتن‌اش را. فقط به اختصار بگویم که در گوشه‌ای از خواب بابایم را دیدم که رنجور در بیمارستانی بستری بود. چرا او با این تصویر به خواب‌ام آمد؟ دل‌ام نمی‌خواهد بیش از این تصویری از آن لحظه و وضعیت به یاد آورم و ثبت کنم ...

در گوشه‌ای دیگر از خواب‌ام به مسجدی وارد شدم که از یک گوشه دیوار و دری نداشت. کسی اشاره‌ام کرد که قسمت مردانه کدام طرف است، اما گفتم که ره‌گذرم و در حال عبور. بعد همین‌طور که می‌رفتم، دیدم مسجد که بین صحن و شبستان‌اش دیواری نبود تا مرزشان باشد، در چهار سمت متقابل محراب دارد. و چه محراب‌هایی، یک معماری کهن اسلیمی با کاشی‌کاری‌های سفالی و آجری فیروزه‌ای رنگ! حتی لحظه‌ای حس کردم که آن‌جا یک مکان مقدس باستانی‌ست. عدهء زیادی هم متحصن بودند که نمی‌دانستم به چه مناسبتی و تا آن‌جا که به خاطر می‌آورم رو به آن محرابی که خلاف جهت قبلهء معروف و معمول است، نشسته بودند. و من آرام آرام در راه سربالایی پیش رویم به راه افتادم و رفتم ...

همین!

 

و برای یازدهمین بار به بیست و چهار اسفندی رسیدم که ...

آری، یازده سال بی او گذشت به همین ساده‌گی احمقانه، انگار که خوابی بی‌ سر و ته یا خوابی که تعبیرش نمی‌دانی!

 

از روزمره‌گی‌های بعد از خواب: حسابی از باران خیس شدم، وقتی منتظر تاکسی بودم در بزرگ‌راهی که راه‌بندان بود. یک بستهء پستی برای مهتاب فرستادم. مقداری هدیه و سوغات تهیه کردم. فنجان فنجان قهوه خورده‌ام و چای. به حساب و کتاب‌ها رسیدم و دیدار رفقا و ...

 

ظاهراً هر چه قدر هم که بگذرد، حتی اگر یازده سال، زنده‌گی بی هیچ توجهی به خواب و بیداری تو راه خودش را ادامه می‌دهد.

 

سر آخر: باد می‌وزد تند تند ...

همه‌اش تقدیم صبوری‌ها و دل‌تنگی‌های مادرم!

نظرات 33 + ارسال نظر
کیان یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:06 ب.ظ http://www.tardidha.blogsky.com

یکی لذت مستی است نهان زیر لب کیست
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
در این قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

محمد جواد طواف یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:22 ب.ظ http://vahy.persianblog.com

او نیست .. ولی یادش هست .. نفسش همچنان جاریست.. و حس و بوی او همچنان قابل درک .. دوست عزیزم .. در این یازده سال.. شین خیلی بزرگ شد.. اینطور نیست؟
و اما مادر.. انگار مادران توانایی زیادی دارند.. خیلی بیشتر از مردان.. امیدوارم در کنار مادرت سال خوبی را شروع کنی.. و سال های بهتری را در پیش رو داشته باشی.

فروغ یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:09 ب.ظ http://froogh.blogspot.com

شین جان ! صفحه رو تازه کرده بودم !
ضمنا عیدت هم مبارک . امیدوارم سایه مادرت صد سال بالای سرت باشد .

محیا ( صفر مطلق ) دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:30 ق.ظ http://zeroabsolu.blogspot.com

شین عزیزم احساس گنگ و غریبی دارم . یک حس داشتن دردی مشترک ...دردی مشترک که یازده سال میکشیمش ..! یک حس بد دارم ...اینروزا ...هرچه به عید نزدیکتر میشوم بیشتر احساس تنهایی میکنم .! احساسی تهی بودن ...

پرسونا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:39 ق.ظ http://whitepencil

این طور ها هم نیست... فقط خداوند دوستانی نصیبم کرده که خیلی لوسم می کنند...

پرسونا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:52 ق.ظ

آنلاینم!

آیدا ۷۶ دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:00 ق.ظ http://nanofriends.persianblog.com

این روز ها هر وبلاگی رو باز میکنم حرف پدر هاست و فقدانشون.من ولی به خاطر دوری از پدر ،نه شانس دیدار مدامش را دارم و نه به دردش میخورم.پدری که صبوریش شگفت انگیز است.مواظب مادر باش.

پرسونا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:02 ق.ظ

مسنجر داری بیا رو خط. جواد هم این جاست...

محمد جواد طواف دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:09 ق.ظ http://vahy.persianblog.com

آیدای عزیز.. وجود تو نه تنهای بای پدر و مادرت .. بلکه برای من و سایر دوستان موهبتی بزرگ است.. شاید اگر دیدار مدام بود.. قدرشان را کمتر می دانستی.. شاید همین دیدن گاه به گاه است که بهتر است ..

شین، خودم دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:28 ق.ظ http://forough.blogsky.com

باید این مطلب را اضافه کنم که اینک سحرگاه بعد از شبی‌ست که متن «خوابی یا بیدار؟ ...» را منتشر کردم. و من اصلا نخوابیدم و احیا گرفتم به هم‌راه همان زنده‌گی‌ای که می‌گذرد و معطل‌ام نمی‌ماند! من هنوز هم بیدارم و چشم انتظار آبی آسمان صبح‌گاه‌ام. من هنوز بیدارم، هر چند سلول‌های جسم و تن‌ام نا ندارند، اما مگر سرشاری روح‌ام از زنده‌گی می‌گذارد که سر بر زمین بگذارم؟ حس می‌کنم که خواب‌ام معنای خوبی داشته که چنین سرشارم از شعف! همان شعفی که کاش دم مرگ هر آدمی باشد. من سرشار از شعف‌ام ...

محمد جواد طواف دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:30 ب.ظ http://vahy.persianblog.com

دوستی دارم که می گوید زندگی اصلی من از نیمه شب به بعد شروع می شود .. آن هنگام است که زندگی می کنم.. برای خودم.. برای دل خودم .. می خوانم.. می نویسم.. شعر می گویم.. مست می کنم...

زنی به نام سیاوش دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:49 ب.ظ http://ncsiavash.persianblog.com

میدونی شهاب من دلم بعضی وقتها اونقدر تنگ راه رفتن با او در مهتاب می شه که فکر می کنم همین الان کنارمه ..سال نو می شه و می پرم بغلشو و محکم فشارم می ده و ....اما نیست و مامان این همه سال فقط عاشقانه هم جای او رو پر کرده هم مادرمون بوده ...و بعضی وقتها ما چه بی انصاف بودیم..

پرسونا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:36 ب.ظ

ای میلت را در حافظه ذخیره نکردم... یک نامه خالی برایم بزن... چیزی نوشتم که نمی دانم چگونه برایت بفرستم...

زهرا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:28 ب.ظ http://zahra-hb.com

خوب زندگی همیشه جریان داره .. بی هیچ توجهی به خواب و بیداری ، باد و بارون و برف و یا آفتاب ..

[ بدون نام ] دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:41 ب.ظ

زندگی . . .

محیا ( صفر مطلق ) دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:07 ب.ظ http://zeroabsolu.blogspot.com

شین عزیز باید بگویم که این شعف تو هم در من سرایت کرده ...!!! باید ازت تشکر کنم . هر چن میدونم که خیلی کمه !

شلمان دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:23 ب.ظ http://faraamooshkhaaneh.persianblog.com

شین عزیز...چقدر خوب که هنوز بیداری و چقدر خوب که نوشته ات هرچقدر هم که تلخ باشد باز هم رگه ای از امید و سپیدی در آن موج می زند...هیچ ندارم بگویم چرا که هرکس تجربه خودش را از تنهایی و نبودن آدم ها دارد..بخصوص پدرو مادر...آخ که من عاشق این روزمرگی های بعد از خوابم اگر همه اش این گونه باشد...انگار در هوای بارانی فقط قهوه آرام بخش است و صدای فرامرز اصلانی برای من البته...و در اخر هم:مرد را دردی اگر باشد خوش است/درد بی دردی علاجش آتش است...تو انگار خیلی خوب می فهمی این را...

شروود دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:56 ب.ظ http://zerodegree.persianblog.com

سلام. ممنون که هنوز سری به من می زنی. حرفت از بابتی درست است. فعلا می خواهم صبر کنم تا ببینم نظرم در مورد بایکوت شدنم درست است یا نه. بعد از آن تصمیم می گیرم.

مینی ژوپ دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:25 ب.ظ http://minii.blogsky.com

خواب زن چپه!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:30 ق.ظ

معنای زندگی را در کامنتی خودتان فهمیدم !!!:) خوشحال کننده است ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:57 ب.ظ

احساس غریبی بعد از خوندنش بهم دست داد.نمیدونم چرا؟

غزل سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:07 ب.ظ http://manghazal.persianblog.com

ببخشیدکامنت قبلی مال من بود.
4شنبه سوری خوبی داشته باشی....

آیدا چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:33 ق.ظ http://zirederakhtegilas.persianblog.com/

شین جان با خوندن پیغامت کلی یاد گذشته‌ها افتادم. یاد همه دوستان و همکاران قدیمی به خیر. هر چند که از طرف دو سه نفرشون اینقدر اذیت شدم که بلاخره یک روز تحملم تموم شد و به سریع ترین شکل ممکن ارتباطم رو با اونجا قطع کردم و الان تقریباْ هیچ ارتباطی با هیچ کدوم شون ندارم ولی هر چی که از بقیه یادم اومد خاطره خوب بود:) جالبه اگه هنوز کسی منو یادش می‌آد:) امیدوارم همشون سلامت باشند حتی اونها که...

محمد جواد طواف چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:31 ب.ظ http://vahy.persianblog.com

به شهر زیبای شیراز سلام برسون شین عزیز... راستی این فلش زیبا رو یک خانوم شیرازی درست کرده.. شاید بتونین از کمکش در نشریه استفاده کنین... فریم به فریم نقاشی کشیده:
http://www.3eidi.com/showmycard.asp?m=78

پر چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:00 ب.ظ http://khaane.blogspot.com

خواستم برات آروزی موفقیت کنم ! روزگار خوش کلیشه ای است ! بی جنجال همیشه خوب باشی !

مظنون پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:31 ق.ظ http://suspectedzero

سلام دوست تازه. شما خیلی به من لطف دارید...

مانیا جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:36 ق.ظ http://maavaraa.blogspot.com

سلام عزیز
رفیق شرمنده چند وقتی سر نزدم
گرفتار بودم
اما همیشه می خونم
بازم بر میگردم
باید سر فرصت این چند تایی رو که نخوندم ... مرور کنم
راستی یه درد دل دارم باهات
فقط یه جمله می گم
ای کاش کسانیکه نوشته های من رو می خونن رویاپرست نبودند ... وقایعی که من مینویسم از کنه حقایق بیرون میاد ... اگه خواستی مطمئن شی میتونی یه سر به مغز استخونم بزنی ...
بگذریم زیاده گویی ریشه در سفاهت دارد ... زیاد حرف زدم
خوش باشی رفیق و سربلند و شاد ...
بدرود !

میم جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:47 ق.ظ

دلم گرفته....................

میم عزیز! مگر من محمودم در درخت گلابی که میم یکتایی داشته باشم؟ میم یکتا را دوست دارم، اما هراسان محمود بودن‌ام، هر چند وقتی خسته‌گی باستانی‌اش را زیر درخت گلابی از دوش رها می‌کند، اوجی می‌گیرد که ...
من ...
...
...
...

میم جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:40 ب.ظ

باد می وزد تند تند. و همه چیز را درخود می بلعد و می برد. همیشه از طوفان می ترسیدم. سرم اومد. بی پناهم. درمونده ام...

ابی جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:45 ب.ظ http://3line.blogspot.com

ابتدا چیزی در ذهن‌ام نبود ... همین .

مهدی سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:09 ب.ظ http://freeedom.blogspot.com

سلام.خسته نباشید.شما رو یه دوست بهم معرفی کرد.لینک این جا و مجله فروغ وشین رو هم گذاشتم تو وبلاگم.موفق باشین

س.میم سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:49 ق.ظ

سلام فروغ جان
آره دوباره من اومدم -خسته نمی شم-
اومدم تا شاید فروغی باشی بر دلی بی جان

iran catholic شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:17 ق.ظ http://www.irancatholic.com

† http://www.irancatholic.com †

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد