شعری که تن‌اش خیس از باران هنوز نیامده‌ی ماه مهر تا تولدت

درآمد


اکنون که بامدادان تنهایی و بی‌حاصل،

اما روزهای رهایی را یادت نیست که خبری نداشتیم از بودن یک‌دیگر؟

                                                     تن‌هامان جدا جدا

                                                     خیال بافتن‌هامان به هر طرف

                                                     و ابرها می‌باریدند

آن وقت‌ها اگر

         فیلم‌سازی کاری نساخته بود تا «متولد ماه مهر» کلیشه نمی‌شد

حالا

   دست‌مایه‌ی بکری نبود شعری سرودن برای تو که مهرزاده ای؟


باری، اینک که دیگر خبری از رهایی نیست در میانه‌ی شب

         چه سود کلنجار رفتن با اندیشه‌ی کلیشه بودن یا نبودن؟

                                                     شب و هنوز تن‌هامان تنها

                                                     تخیلات‌مان خوشه خوشه

                                                     و البته در آسمان تکه ابری نیست

پس،

   در این ماه معتدل پاییزی

   با دست‌آویز هر چه صنعت و عبارات از دور افتاده حتا

         فاصله‌ات تا این‌جا

         هزار روی هزار در هزار قدم هم که باشد

         اگر شعرم را ...

         - نه! بی اما و اگر -

         شعرم را بگویم برای‌ات به‌تر نیست؟



ماجرا


نرویم سراغ ابرهای بارور که بودند؟

نرویم سراغ پشته پشته ابرهایی که نیستند؟

         و تن‌هامان که خیس خیس می‌شد جدا جدا

         و تنهایی‌مان که بی بار و بر پر از خیال‌های ...

                           - نمی‌دانم این بند را چه‌گونه می‌شود تمام کرد، تو چه‌طور؟ -


با این همه،

         نمی‌دانستی ...

         نه! نمی‌دانی مگر نسبتی‌ست مرا با داروگ؟

         - که «قاصد روزان ابری» می‌دانست‌اش «نیما» -

         این گونه

                  از هر چه دور راه میان‌مان

                  - که نزدیک نیست و می‌شود، نمی‌شود؟ -

                  می‌شوم بوی باران ...

                  نه! خود باران نیمه‌ی مهر

                                    برای تو، برای تن‌ات


می‌گویی دست نگه دارم؟

         که حرف‌هامان نه ظاهرش نه باطن‌اش چنین بارانی و لطیف نبود و نیست،

         وقتی

            گفت‌وگو می‌کنیم

                  از بهای گوجه فرنگی

                  از سهمیه‌ی بنزین

                  از حافظه‌ی سوخته‌ی کامپیوتر

                  و خاطرات بر باد رفته را به یاد نمی‌آریم

                  و سردردهامان به مسکن قوی ناپروکسن هم آرام نمی‌گیرد،

                  و تنهاییم ...

                           هان؟


باکی نیست!

تو

کافی‌ست

         شقیقه‌ات،

         پیشانی و چشمان‌ات را

                           به من بسپاری،

                                    بسپار!

مهرزاده! باور کن که من داروگ‌ام!

و آن پس،

         پناهی نمی‌خواهد، چتری نه

         تن‌هامان آب‌کشیده

         - «سهراب» را که یادت هست؟ -

                           زیر شرشر باران‌ام برویم

                                    زیر باران باید با ...




پی‌نوشت:

این کار – هر چه که هست – سه مرتبه خط‌خطی شده سطر به سطرش تا به وضع فعلی رسیده و نطفه بسته شده‌ی گفت‌وگوی تلفنی من است با دوستی که در فاصله‌ی دوهزار کیلومتری دارم، در ۲۴ شهریوری که گذشت، و ۱۵ مهر البته تولد اوست، یعنی همین الآن. با این وصف، واضح است – هر چند برای تأکید باز می‌گویم – که «مخاطب خاص» دارد این خطوط بالایی.

خداحافظی به خاطر قدر نوشتن

نمی‌دانم چرا با نوشتن در این‌چنین جایی امر بر من مشتبه شده بود که «نویسنده»ام! نه برادر جان! نویسنده‌گی آدابی دارد و شأنی. به این بازی‌ها و دست‌گرمی‌ها که نمی‌توان گفت حرفه‌یی نوشتن! و به خاطر همین آگاهی نسبت به ارج حرفه‌یی نوشتن، و نیز آگاهی از ناتوانی فعلی‌‌ام نسبت به حرفه‌یی نوشتن، مدت‌هاست که دست به هیچ جور نوشتن نبرده‌ام. حالا هم یک‌جوری می‌خواهم تکلیف خودم و این‌جا را روشن کنم.

از آن‌جا که کار من نیست حرفه‌یی نوشتن و خوش‌بینانه بگویم این‌جا جاش نیست، و از طرفی، حال و حوصله‌ی روزنگاری احوالات شخصی‌ام را ندارم و به طور خاص در این‌جا که دیگر هر کس و ناکسی ممکن است بخواندش، پس کرکره را رسما و قطعا می‌کشم پایین!

اگر روزی روزگاری در حال و هوایی دیگر قرار بگیرم و به توانایی دیگرگونی در نوشتن برسم، یا با اسم و امضای مشخصی _ هر جا که باشد _ می‌نویسم یا بی‌نشان مکانی دیگر دست و پا می‌کنم که به قول دوستی دستِ‌بالا به عدد انگشتان یک دست هم خواننده نداشته باشد تا فقط مقصود نوشتن برآورده شود. همین و همین!

 

پی‌نوشت‌هایی برای خالی نبودن عریضه‌ی روزنگاری در وب‌لاگ از طعنه‌هایی که به‌تر است زد و گذشت:

اول خوشا ره‌گذرانی که معلوم نیست گذارشان چه‌طور به این‌جا افتاده و از بی‌خبری و ناآشنایی سخنی تراویده‌اند که حوصله‌ی پرداختن به‌شان را مطلقا ندارم!

بعد خوشا شر بدفهمی‌های مسخره و روان‌پریشانه‌ی حضور در دنیای مجازی که با نادیده گرفتن هم نمی‌توان ازشان آسوده شد!

آخر هم خوشا هپروت، اما تا کی؟ ...

 

توضیح انتهایی:

اسم «فروغ» از این‌جا آمد که قرار بود این برگ محلی باشد برای هم‌راهی‌اش که نشد (حالا شاید بشود جای دیگری را به آن قصد رواج و رونقی داد _ که بعید می‌دانم). وگرنه مرا چه دخلی بود به این اسم؟

 

تمام!

نمی‌دانستم که مرگ در همین نزدیکی‌ست!

برای گنجشکک عزیزم!

 

صبح سه‌شنبه بود. وقتی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و به سراغ‌اش رفتم، بی‌حال بود. نمی‌دانستم که ...

آب قندی خواستم به‌اش بدهم تا جانی بگیرد. نمی‌دانستم که ...

 

  

 

فقط چند قطره نوشید و ننوشید! نمی‌دانستم که همان وقت در دستان‌ام جان می‌دهد.

 

پی‌نوشت:

-          چه اهمیتی دارد که کجا هستم؟ به هر حال، در روزهای آتی به تهران سفری می‌کنم. در این بحبوحه‌ی روزمره‌گی‌ها و روزمرگی‌ها، که حتا در هوای تابستانی به سرمای مرگ پهلو می‌زنند، اگر دل‌ام را به دیدار دوستانی در میانه‌‌شان خوش کنم، عیبی ندارد.

-          «سارا» هم که رفت. خدا کند در آن شهر هم اتوبوسی بیابد تا سوار شود و نوشته‌هاش را بنویسد!

آش‌پزی و شعرخوانی نیمه‌شبانه در هوای بارانی

الآن وسط‌های شب است و تا صبح راهی چندان نه! هوا هم ابری‌ست و خنک، آن گونه که پنجره‌ی اتاق را باز گذاشته‌ام تا صدای رعد و باران را به‌تر بشنوم، هر چند گه‌گاه صدای عبور ماشین‌هایی سنگین از بزرگ‌راهِ در هم‌سایه‌گی مزاحمت ایجاد می‌کند. به هر حال، باران می‌بارد و باد ملسی که می‌وزد، پرده‌ها را تکان تکان می‌دهد و لرزش مطبوعی به تن‌ام می‌اندازد. مشغول آش‌پزی‌ام!

 

عصری که گذشت، بعد از سیزده روز باز دیدم‌اش، هر چند مجال دیدنی دیدنی _ اگر درس عربی به یادتان مانده، این ترکیب چیزی‌ست در مایه‌های «مفعول مطلق» _ مهیا نشد. باری، دوستی و هم‌راهی‌اش با آن صدایی که انگار از ته چاه می‌آید و خنده‌های ریز هر از گاهی‌اش، تصویر موقعیت غریبی را در صفحه‌ی شطرنجی جغرافیای روزمره‌گی‌ام نقش می‌زند _ یاد «شمس» می‌افتم که چه با دنباله‌ی بلند اضافات حال‌اش ناخوش می‌شود، اما من عجیب این بازی به هم پیوسته‌گی کلمات و تعابیر را دوست می‌دارم! به هر حال، می‌توانید بپندارید که ورای هر کدام از آن چهار کلمه‌یی که در خطوط پیشین به هم اضافه شدند، یک فصل نوشته‌ی نانوشته پنهان شده است. خوب، دور نیفتم از میل جفت و جور کردن فرصتِ دیدنِ دیدنی‌اش در دور و نزدیک آینده! پس، حالیا بی‌خیال غربت و روزمره‌گی و فراز و نشیب‌های بودن‌ام! و اما اینک، آش‌پزی را ...

 

حرف از باران شد و «شمس». همان عصری که گذشت، وقتی کیفور صافی هوای بعد از باران بهاری بودیم، از «زیر باران باید با زن خوابید» گفت و به یادم انداخت که چه‌قدر گذشته از آخرین مرتبه‌یی که به سراغ «سهراب» رفته بودم. حالا که ساعت‌هایی گذشته و تنهایم _ با آن اوصاف بند نخست و کم‌کم از آش‌پزی غذای روزی که برمی‌آید، فارغ شده‌ام _ «صدای پای آب» را می‌خوانم و می‌رسم به همان‌جا:

...

چترها را باید بست،

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه‌ی مردم شهر، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت.

زنده‌گی تر شدن پی‌در‌پی،

زنده‌گی آب‌تنی کردن در حوض‌چه‌ی اکنون است.

 

رخت‌ها را بکنیم:

آب در یک قدمی‌ست.

...

نگاه که می‌کنم، می‌بینم چه تصور عامیانه‌ی دوری از «سهراب» در ذهن‌مان پرورده‌اند. واقعا ضروری‌ست تا دوباره واکاویم‌اش. به‌زودی «شکل‌های ناتمامی» را باز می‌کنم تا «صدایش خوب است» را بخوانم.*

 

ببخشید که در میانه‌ی راه نوشتن هی قیقاج می‌روم و گیج‌تان می‌کنم و از چیزهایی می‌نویسم که معلوم نیست خودم نیز واقعیتی‌ست برای‌ام یا وهمی! آخر، مگر کسی را سراغ دارید که نیمه شبی باران سودایی‌اش کند و در عین مالیخولیایش حواس‌اش جمع آش‌پزی روز بعد باشد؟ تازه، در این میانه برود شعر هم بخواند و به فکر تحلیل‌اش بیفتد! به هر حال، از خنکای این آشفته‌گی که بگذریم، غذا و چاشنی‌اش را آماده کردم. ظهر که بشود، با هم می‌خوریم‌اش! فکر می‌کنم آن وقت هم هنوز باران ببارد!

 

* مقاله‌یی در کتاب «شمس آقاجانی» که «نشر ویستار» آن را در پاییز 1384 به چاپ رساند.

پی‌نوشت: ۱- نه ظهر هوا بارانی شد نه برای خوردن غذا هم‌راهی داشتم! ۲- ممنون‌ام از صاحب فراموش‌خانه که خطاکاری‌ام در یادآوری قاعده‌ی زبانی اشاره‌شده در این نوشته را گوش‌زد کرد و مایه‌ی صحت شد!

1

با الهام در هشتمین روز به خاطر گنجشککانی که در بهار جفت جفت می‌پرند

روزی روزگاری دور

گویا فرهاد

به کوه‌کنی افتاد عاشقانه و ممنوعه،

                                    چه شیرین!

و او کجا می‌دانست

روزی روزگاری نه چندان دور

باز فرهاد

به ترانه‌خوانی می‌افتد چه عامیانه چه دل‌انگیز

                                                     که

                                                آی گنجشکک!

 

آی چه شیرین است داستان آن گنجشکک!

 

2

بامداد چهارشنبه بود ...

راستی، گل‌دان کف دست‌ات را مراقبی که در آن آینه روییده تا وقت قنوت، ماه در آن بینی؟

عزیز! گل‌دان‌ات را، آینه‌ات را، و «ماه»‌ات را

که خندان ببینم‌ات!

 

3

دل‌سوزان

دی‌روز که برای هشتاد و نهمین بار «فروغ» بر آسمان شد، با فراغت خاصی از هوش رفتم تا صلات ظهر، بعد از شبانه‌روزهایی کار و شور. و ام‌روز که ابلهی همه چیز را بر باد رفته خواند، از شوق و ذوق خود به حرص خنده‌ام گرفت! باری، بی‌خیال! این هم بگذرد، وقتی چه پوست‌کلفتانه به بازی شهوانی ذره ذره «خانه‌یی در انتهای دنیا»، «گل‌های پژمرده»، «2046»، «شکستن امواج» و باز «اَملی» را با چشم‌هام چشیدن!

 

4

روشنایی و دیوانه‌گی

تا یادم نرفته بگویم که ام‌روز چشمان‌ام «روشن» شد! و نیز فردا هم‌راهِ «دیوانه» ...

 

بدون شماره و عنوان

...

دوره‌گردی آن پایین صداش می‌آید که می‌خواند و می‌نوازد «الاهه‌ی ناز» را در این «شب سفید» (+).