ابتر

بامداد غریبی‌ست که ... نه! اتفاقا هیچ چیز غریبی هم ندارد و کاملا عین هر نیمه شب دیگری‌ست. حتا افکاری که از ذهن‌ام می‌گذرند ویژه‌گی خاصی ندارند. شاید این که می‌خواستم بر زبان بیاورم چیزی را چنین حسی به من داده بود بامداد غریبی‌ست که ... نه!

 

بامداد قبل داشتم خرت و پرت‌هام را می‌گشتم. چشم‌ام افتاد به پوستر بزرگِ سیاهی از فروغ و دست‌خط‌اش: "تنها صداست که می‌ماند" و یک جفت تاریخ: 1313 تا 1345. حواس‌تان هست؟ یعنی او هم در همین سال سی و سه که پا گذاشته بوده، رفته؟ این چه سؤالی‌ست که می‌پرسم، مگر دیگر این اعداد جایی برای تردید باقی می‌گذارند؟

 

در ضمن، داشته باشید که دارم ترانه‌ی یک‌تای «رز صحرا» را گوش می‌دهم _ همان که چه جادویی استینگ با شِب مامی می‌خوانند.

 

خلاصه این که از بحث رفتن‌اش هم که درگذریم، این سرکار علیه تا آن وقت که رفت چه‌ها که نکرد! همان کارها که اسم‌اش را ماندگار کرد، شعرهاش، فیلم‌هاش و حتا تجربه‌ی زناشویی پردردسرش. بعد، من خاص در روزگاری با هزار امکان و استعداد فراتر از آن زمان _ البته با یک مشکل بسیار اساسی و آن هم فراغت و آسوده‌گی کم‌تر _ چه گهی خورده‌ام؟ کار و حتا غلط بماند پیش‌کش!

 

عجب ترانه‌ای‌ست! یک‌جاش می‌گوید:

And as she turns / This way she moves in the logic of all my dreams
This fire burns / I realize that nothing’s as it seem

و الخ

 

با این وصف، بی آن که مدعی‌العموم بشوم، همان به‌تر که وقتی برای خواندن کاری که سعی کرده‌ام شاعرانه باشد، مقابل یک منتقد جدی دچار دل‌هره می‌شوم یا سال‌هاست تنها تجربه‌ی فیلم‌سازی‌ام را در مرحله‌ی تدوین رها کرده‌ام و در ابراز علاقه و دوستی به عزیزی که به‌اش بی‌تفاوت نیستم دچار استیصال‌ام، اعلام آماده‌گی کنم برای آزمایش همان دارویی که هدایت در س.گ.ل.ل. حرف‌اش را می‌زد. البته باید آرزو کنم که نتیجه‌ی تحقیقات پزشکی درست از آب در بیاید، وگرنه ...

 

دارد صبح می‌شود. مثل همیشه‌ی همیشه!

نظرات 9 + ارسال نظر
مرد قبیله چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 05:06 ق.ظ http://hallowsky.blogfa.com

خیلی غریبی واسه من از چه شبی جداشدی
از چه زمونی خاکتو لونه سایه ها شدی
کدوم غروب نشونی داد شب از کدوم جاده بیاد
از عاشقای رهگذر نشونی منو بخواه
وقتی که حرف من نبود کدوم صدا در تو نشست
کدوم ستاره پر کشید تو چشمای تو نطفه بست
غریبه ای اما دلم برای تو پر میزنه
برای پیدا کردنت به هر شبی سر می زنه
هی غریبه خوش اومدی به جشن ساده تنم
بیا که من به گریه هات یه رنگ تازه می زنم

محیا ( صفر مطلق ) چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:08 ق.ظ

چه عجب !

شاپرک جمعه 13 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:14 ب.ظ http://www.shaaparak.persianblog.com/

نباید انقد به زندگی گیر بدی... همینکه گیر بدی افتضاحش بالا میاد... باید همینجوری آدم از کنارش بگذره... بگذره و بره ... خیلی هم بهش فکر نکنه.

سمیه. میم یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:19 ب.ظ

مرده ها همیشه هستن
ما زنده هاییم که مرده ایم

هدا یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:21 ب.ظ

این جا قشنگ شده. شکل و شمایل فروغ هم زیبا شده.

واحه دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:41 ق.ظ http://vaaheh.malakut.org

صبح به خیر عزیز
فروغ را می خوانم و میان کلمات خاطرت گذشته را مرور می کنم... ممنون که یادی از من کردی.

elle سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 07:41 ب.ظ http://ellest.blogspot.com

این آهنگ رو منم دوس دارمش. یه حس عجیبی داره. پست قبلیتونم خیلی خوب بود(البته خوب بودن شاید لفظ مناسبی نباشه ولی چیز خوبتری به ذهنم نرسید!) از اون نوشته ها بود که باید دستت رو میزدی زیر چونت و بهش فکر میکردی. عمق.

الناز سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:35 ب.ظ http://elnaz.blogfa.com/

اول که حتمن باید بگم خونه ی نو مبارک چون اینطور که پیداست بالاخره کوزه خودت رو هم درست کردی و اینکه فکر نمی کنی هنوز برای س.گ.ل.ل. زود باشد؟!

فرزاد پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:50 ق.ظ http://simple-weblog.blogsky.com

من جای N2O فاز گازی, C2H5OH در فاز مایع رو پیشنهاد می‌کنم!‌ می‌زنی احساس می‌کنی جای ۳۳ سال ۳ تا ۱۱ سالته! پیش آر پیاله را رئیس... که شب می‌گذرد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد