میم ِ همیشه و سلام‌قورت‌داده‌گی من و سفر در هذیان!

 

برای میم همیشه‌گی خودِ خودم!

 

عزیز دل‌ام!

بعد از اون دعوایی‌م که کردی تا ازت دست بکشم، باز هم چه خوش‌ات بیاد چه نه، می‌خوام این وقت‌ رو با تو حرف بزنم _ چه فرقی می‌کنه که به این مثلا نوشته بگم حرف زدن؟ آری، می‌خوام ببارم حرفامو فقط برا خودِ خودت، در حالی که نه من «محمود» هستم نه تو «میم» آفریده‌ی گلی ترقی تو «درخت گلابی»، که با کار داریوش مهرجویی و ریزه‌کاری‌هاش جاوادانه شدن. تو میم واقعی و اختصاصی خود منی، حتا اگر فقط «خاطره»ت مونده باشه به‌جا.

 

و اما ...

 

دی‌روز عصر، که شد صدای تو عین زنده‌گی،

و دی‌شب، که آمدن «بهسا» به خانه‌ی «منصور» نه دیگر برای‌ام تعجبی به هم‌راه داشت، که تو گفتی بودی! و البته با او در غیاب تو غرق شدم، در عین شدت و حدت بحث رفقا برای جستن خدا و شناختن‌اش، که می‌شناسی‌شان حتما و تو نبودی و بودی!

نیمه شب در آستان چرخش چهارمین روز هفته به پنجمین، نیمی از راه تا خانه را پیاده آمدم به مقداری گفت‌وگو و مقداری هم واگویه. در این مسیر هم بود که دو خط کج و معوج نقره عین دود بر هوا کشیدم و بالاخره خودم ماندم و خودم که دوست می‌داشتم این روز که می‌رسد چیزی بنویسم و دیگر ناامید شده بودم. تو که آمدی و برای‌ام ماندی با آن خنده‌هات و این چشمان خیس اکنون‌ام، این نوشته هم جان گرفت.

 

می‌بینی، هنوز هم دارم نامفهوم و غریب و دوست‌داشتنی می‌نویسم! و البته چه‌قدر روده‌درازی می‌کنم در حاشیه رفتن، اَه ...

 

حالا که به متن می‌رسم، انگار خبری نیست. مگر امان می‌دهی که بنویسم؟ اصلا به‌تر است از خیر حرف زدن بگذرم و به چند جمله کوتاه بیایم:

 

می‌دانی، به روایتی همین‌ ام‌روز معادل روزشمار تولد تا مرگ «فروغ» برای من هم به‌سر می‌رسد _ به همین خاطر هم دوست می‌داشتم ام‌روز بنویسم حتما. باری، اینک عجیب دل‌ام می‌تپد، می‌تپد، می‌تپد!

شب هم که بشود، می‌روم سفر برای چند روزی یا ...

بی‌خداحافظی!

نظرات 7 + ارسال نظر
تامی چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 03:59 ق.ظ http://barname.blogsky.com

سلام شین جان
لطفا یه ذره در مورد موضوع وبلاگت توضیح بده

بدون امضا چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:27 ق.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

ماجرای عجیب اما می توان حسش کرد

صاحب فراموش خانه چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:41 ق.ظ http://faraamooshkhaaneh.blogspot.com

هنوز هم نامفهوم و غریب و دوست داشتنی می نویسی... وقتی این گونه می نویسی به راستی دوست داشتنی می نویسی

limpo پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:34 ق.ظ

نمی دونم چرا یادم به این شعر مصدق افتاد:
.....
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی
ـراستی شعر مرا می خوانی؟ـ
نه ،دریغا، هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی
ـکاشکی شعر مرا می خواندی ـ
....

امپورتا شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:06 ب.ظ http://www.mpoorta2.persianblog.com

بابا بازم که قاطی کردی بنگاه جان!!!...من گفتم یه سر برو شیرازاااا.. خودت گوش ندادی! حالا انقد کار کن که یه سکته مکته‌‌ای این آخر عمری نصیبت شه... ان‌شاالله تعالی البت... در چه حالی بابا؟!... آدم اینجا رو می‌خونه نگران می‌شه قررربان!!! ;) خوب باش!

فرزاد یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:11 ب.ظ http://simple-weblog.blogsky.com

شما رسیدی به میم؟ چه همتی! من که سر همون الف بیخیال شدم!!

سمیه.میم پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:38 ق.ظ

چقدر غریب شده ای غریبه
چقدر تنهاشده ای مثل همه ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد