-
شعری که تناش خیس از باران هنوز نیامدهی ماه مهر تا تولدت
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 02:36
درآمد اکنون که بامدادان تنهایی و بیحاصل، اما روزهای رهایی را یادت نیست که خبری نداشتیم از بودن یکدیگر؟ تنهامان جدا جدا خیال بافتنهامان به هر طرف و ابرها میباریدند آن وقتها اگر فیلمسازی کاری نساخته بود تا « متولد ماه مهر » کلیشه نمیشد حالا دستمایهی بکری نبود شعری سرودن برای تو که مهرزاده ای؟ باری، اینک که...
-
خداحافظی به خاطر قدر نوشتن
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 19:05
نمیدانم چرا با نوشتن در اینچنین جایی امر بر من مشتبه شده بود که «نویسنده»ام! نه برادر جان! نویسندهگی آدابی دارد و شأنی. به این بازیها و دستگرمیها که نمیتوان گفت حرفهیی نوشتن! و به خاطر همین آگاهی نسبت به ارج حرفهیی نوشتن، و نیز آگاهی از ناتوانی فعلیام نسبت به حرفهیی نوشتن، مدتهاست که دست به هیچ جور نوشتن...
-
نمیدانستم که مرگ در همین نزدیکیست!
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 00:10
برای گنجشکک عزیزم! صبح سهشنبه بود. وقتی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و به سراغاش رفتم، بیحال بود. نمیدانستم که ... آب قندی خواستم بهاش بدهم تا جانی بگیرد. نمیدانستم که ... فقط چند قطره نوشید و ننوشید! نمیدانستم که همان وقت در دستانام جان میدهد. پینوشت: - چه اهمیتی دارد که کجا هستم؟ به هر حال، در روزهای...
-
آشپزی و شعرخوانی نیمهشبانه در هوای بارانی
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 03:26
الآن وسطهای شب است و تا صبح راهی چندان نه! هوا هم ابریست و خنک، آن گونه که پنجرهی اتاق را باز گذاشتهام تا صدای رعد و باران را بهتر بشنوم، هر چند گهگاه صدای عبور ماشینهایی سنگین از بزرگراهِ در همسایهگی مزاحمت ایجاد میکند. به هر حال، باران میبارد و باد ملسی که میوزد، پردهها را تکان تکان میدهد و لرزش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 22:52
1 با الهام در هشتمین روز به خاطر گنجشککانی که در بهار جفت جفت میپرند روزی روزگاری دور گویا فرهاد به کوهکنی افتاد عاشقانه و ممنوعه، چه شیرین! و او کجا میدانست روزی روزگاری نه چندان دور باز فرهاد به ترانهخوانی میافتد چه عامیانه چه دلانگیز که آی گنجشکک! آی چه شیرین است داستان آن گنجشکک! 2 بامداد چهارشنبه بود ......
-
از هر دری ...
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 01:59
یا وقتی از اوج آنتروپی میرسی به آنجا که کاش کسی بود نازت میکرد! نمیدانم از کجا شروع کنم و به چه سمتی، از همین ساعتی قبل به روزهای گذشته بروم یا که نه، از روزهای پیش به این سو بیایم که حالا هستم؟ اصلا بهتر است به این نیندیشم و سر مرکب را رها کنم تا به هر سو میخواهد برود. آری، خوشا رهایی از بند و به هر سو سرک...
-
...
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 07:06
حالا روزیست که برای من آخرین است ... دو: همه چیز راز است! امان از دست زمانی که درس رمزنگاری خواندم، شاید هم امان از وقتی که ذوقزدهی رمزپردازیهای داوینچی ( + ) در نوشتن شدم! به هر حال: انقلاب، موتور، روزنامههای ضاله و غافلگیری، ما همه خوبایم، جوجه فمینیست، نمایشنامهی رادیویی، امام حسین، دانتون یا روبسپیر، و...
-
از رمز و راز «ئیتی» تا این دفعه!
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 05:15
پیشدرآمد غروب که در راه برگشت به خانه بودم، از مسیر عجیبی ذهنام به « ئیتی » رسید. هنوز که هنوز است فیلماش را ندیدهام، اما نوجوان بودم که کتاباش را یکنفس خواندم. یک جور هیجان دوستداشتنی درش بود که رهایم نمیکرد. به هر حال، فارغ از همهی آنچه که به اسپیلبرگ ربط دارد، چه خوشحال شدم آن وقت که ذهنام مشغول به...
-
آی آدمها! و “déjà vu”
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 01:35
دلام سخت در گیر است، انگار که لای زبانههای گیرهی فولادی کارگاه نجاری جا مانده است و به برادههای چوب نرم نرم پوشیده و مدفون میشود. و در همین حال که مدتیست از ورقبازی وقتکش سیستم عامل دست کشیدهام و جدیتر در خیال بیهودهگیها فرو میروم، ترانهخوانی سهیل نفیسی در مجموعهی «ریرا» _ محصول هرمس _ دور دوماش را...
-
سرضرب! چند خط پر و یک هوا خالی
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 17:27
وقتی ... وقتی از خیر نوشتهی تعیینکنندهی سه هفتهی قبل میگذرم، وقتی از خیر خیلی چیزها که دوست دارم یا ندارم میگذرم، وقتی ... وقتی نمیتوانم _ شاید هم نمیخواهم _ با کسی بگویم که ... وقتی حتا حوصلهی اندیشیدن به آن «کلمهی گنده» را هم ندارم، تنها چیزی که باقی میماند همین خطوط خالیست : . . . . . . . . . . . . ....
-
موقعیت مفعولی و مدار اتفاقات منجر به ...
پنجشنبه 1 دیماه سال 1384 04:32
پیشدرآمد: 1984 درآمد: میتوانید عاقلی کنید و نخوانید این خطوط را، اما اگر خواندید، هیچ نگویید! راستی، چه زمستانیست در پیش! نمیدانم ربطی به این آب و خاک دارد یا هر جای دنیا هم که باشی مدار تقدیر بر همین گردونه میچرخد! هر چه باشد و در نتیجهی هر تعاملی، آدم نوعی، و من خاص به عنوان مصداقاش، بازیچهی «اتفاق»است....
-
مهم این است که از سیاهی تردیدهایی گذشته و ناگذشته، میرسی به ...
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1384 19:25
همین لحظاتی پیش فیلم « شهر خدا » را دیدم. همینطور که لحظات آخر فیلم میگذشت، به یاد « سگشهر » (یا همان Dogville ) افتادم. بی آن که بخواهم شعار بدهم یا بر منبر بروم، واقعا دچار تردید میشوم از این که چیزی به نام آدم بودن باقی مانده است و حالا هر چه که باشد، زنده ماندن به خاطرش به چه میارزد! گذشته از این گذر اول، و...
-
میم ِ همیشه و سلامقورتدادهگی من و سفر در هذیان!
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1384 03:43
برای میم همیشهگی خودِ خودم! عزیز دلام! بعد از اون دعواییم که کردی تا ازت دست بکشم، باز هم چه خوشات بیاد چه نه، میخوام این وقت رو با تو حرف بزنم _ چه فرقی میکنه که به این مثلا نوشته بگم حرف زدن؟ آری، میخوام ببارم حرفامو فقط برا خودِ خودت، در حالی که نه من «محمود» هستم نه تو «میم» آفریدهی گلی ترقی تو «درخت...
-
آبجو و سیگار ...
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1384 21:00
یا چهگونه یاد گرفتم وقتی «اینجوری» میشه و «مأیوس» میشم، بگم «گور باباش» و در دم زندهگی کنم! پینوشت: درود بر جارموش و کوبریک !
-
ابتر
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1384 04:08
بامداد غریبیست که ... نه! اتفاقا هیچ چیز غریبی هم ندارد و کاملا عین هر نیمه شب دیگریست. حتا افکاری که از ذهنام میگذرند ویژهگی خاصی ندارند. شاید این که میخواستم بر زبان بیاورم چیزی را چنین حسی به من داده بود بامداد غریبیست که ... نه! بامداد قبل داشتم خرت و پرتهام را میگشتم. چشمام افتاد به پوستر بزرگِ سیاهی از...
-
«سرنوشت»
جمعه 6 آبانماه سال 1384 12:40
نمیدانم میدانی یا نه که در این فصل پیش از سرما و مهمانی برگریزان _ معلوم نیست چرا اسماش را پاییز گذاشتهاند اصلا _ چرا ابرهایی که تنها در خواب معصومانهی باریدن غوطه نمیخورند _ خلاف ابرهای تابستانی، فقط خاکستریاند؟ هوا که دست از بارانی نبودن میکشد بارش همان خط نگاه چشمان خیس دختر ابر خاکستریست از فراز شانههای...
-
آن همه ننوشتههایم
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 01:50
ویسلاوا شیمبورسکا که برندهی نوبل ادبی شد به خاطر شاعرانههاش سالها قبل، جایی میگوید که مناسبتها را درگذریم و هر روز را دریابیم که در هر یک نشانههای بسیاریست. تعبیر مشابهی هم در روایات داریم که هر روز را به شرط فراتر از روزمرهگی رفتن میتوان عید گرفت (از علی ابن ابوطالب _ که این بامداد هنگامهی ضربتخوران اوست)....
-
آخر، ...
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 00:59
دست و دلام میلرزد بدجوری. آخر، ... میدانی دلام خیلی تنگ نوشتن است در این یا هر خانهی دیگری مثل این، اما به همان اندازه هم هراس دارم. آخر، ... در آن خانهی جدیدتر به حرمت خونی که ریخت اصلا و ابدا نمیتوانم خطی و حتا حرفی بنویسم، اما اینجا را برای روزهایی مثل همین حالا گذاشته بودم. حالا اگر بخواهم باز بنویسم...
-
خانهای برای این که بر در و دیوارش غبار بنشیند و نشانی نو
شنبه 29 فروردینماه سال 1383 04:26
این آخرین یادداشت اینجا نیست، اما یک جورهایی دارم خداحافظی میکنم از این خانه. عین این است که آدم به دلیلی ناچار میشود از خانهای که خیلی دوست دارد، اسباب زندهگیاش را جمع کند و برود. نیازی هم نیست تا آن را واگذارد. آن خانه را برای همیشهی خودش حفظ میکند تا شاید بعدها هر از گاهی به آنجا اگر گذارش افتاد، سری بزند...
-
گرامافون، هایده، انقلاب، قرّ و تراق، ایمان! ... و بچهگیهای من
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1383 00:38
تقدیم به آن عزیز تنهایی با روح سرگرداناش که از دستاش امان ندارم!* آخر، کاری کرد که دستام را گرفت و برم داشت و برد به سالهای دور، سالهای دور ِ ... گویا ترانهای هست که میگوید: "مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا!..." همینطور این اسم تکرار میشود، و با چند بار نفس تازه کردن هی...
-
فاتحانه «نوشتن» در بیخانهگی، تکی و آویختهگی! همین و تمام!
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1383 14:30
«نوشتن! همین و تمام!» کتابی که مجموعه نوشتههایی از مارگریت دوراس را در بردارد (انتشاران نیلوفر با ترجمهء قاسم روبین چاپاش کرده برای چند مرتبه). و حالا که در تاقچهء کتابهایم نگاه میکنم، نمیبینماش. در جمع کتابهای این ور و آن ور اتاق هم نیست. حیف! این هم از چند و چون چندزیستی بودن! کتابهایت هم بخشیشان میشوند...
-
روز نو: همان همیشهگی ...
جمعه 7 فروردینماه سال 1383 11:59
دوباره برگشتم با همان نگرانیها و دلتنگیهای همیشهگی! عجیب است که بعضی دلتنگیها که مصداق معین و ویژهای دارند در گردونهء تکرار با مثالهای متفاوتی برایام هی زنده میشوند و در هم میریزم. اصلاً از یکی دو روز مانده به آمدنام به خاطر خیلی چیزها دلام به تاپ تاپ افتاده بود. بیتاب بودم و روآور نمیکردم. حتی برای...
-
کفایت هفت بندی
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 02:05
از نیمهشب گذشته است. در واقع این متن را دارم در اول فروردین مینویسم، اما نمیدانم چرا هیچ حسی ندارم جز یک حس و حال خستهگی! به هر حال، این نوشته برای ثبت چند چیز است که دوستتر میدارم فراموشام نشوند. همین و بس! اول: کماکان در خواب ... در اولین شب این سفرم به خانه، سحرگاه در خواب دیدم که سوار بر قایقی در رودخانهای...
-
خوابی یا بیدار؟ زندهگی باز به بیست و چهارم اسفند رسیده ...
یکشنبه 24 اسفندماه سال 1382 21:59
خوابی شلوغ و پریشان و غریب دیدم. مدتها بود که به خوابهایم توجهی نمیکردم و از آنها میگذشتم و به فراموشی میسپردمشان، اما خوابی را که درست همین دیشب دیدم ... صبح که بیدار شدم، ابتدا چیزی در ذهنام نبود، ولی یکباره به یاد آوردم که خوابی دیدهام. نمیخواهم تعریفاش کنم که نه همهاش را به خاطر دارم نه حال و...
-
مست نمیکنی بعد از امتحان جنون؟
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 20:27
خواندن و نوشتن! وقتی فراتر از عادت بشود بختکی که به جانات میافتد و نمیرود، دچار جنون میشوی. میشوی مجنونِ ... امتحانام را دادم و بعد از کمی گردش عصرگاهی در پارک به تنهایی و در شلوغی، اولین قطرههای باران را پیش از رسیدن به زمین که حس کردم، آرامش تلخی پیدا کردم. امتحانام خوب شده بود، اما ... «روباه» از دیوید...
-
از احوالپرسی دوستان تا هیجان و هذیان مرده و زندههای یک کتاب
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1382 01:34
خیلیها احوالام رو میپرسن. علی از آلمان بهام زنگ زد، همین شبی که گذشت. میگفت که مدتیست از من جایی نشونی سراغ نکرده و خوابهایی دیده که نگراناش کرده. نشد که بپرسم چه خوابهای آشفتهای دربارهم دیده، اما بهاش چی میتونستم بگم، جز این که از نگرانی بیروناش بیارم و بگم همه چیز روبهراهه؟ چند شب قبل هم سروش از راه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اسفندماه سال 1382 23:57
همهء حرف من: دیروز که عاشورا بود، مجالی پیش آمد تا دقایقی همصحبت لیلا شوم. کمی خندیدیم و کمی هم او گریست تا ... . کاش فاصلهمان و خطوط تلفن نبود تا شانهام میشد تکیهگاه سرش وقتی ... و یادداشتی هم در ادامه که هیچ ربطی به «همهء حرف من» ندارد و در نهایت اکراه همراه این پستاش میکنم. پس اگر نخوانیدش هم طوری نمیشود!...
-
گریه کن تا میتوانی ...
شنبه 9 اسفندماه سال 1382 13:12
من هیچوقت نخواستهام به استقبال نیستی بروم، اما پیامی که دادی، کوتاه و گویا بود: "بهام تسلیت بگو ..." وقتی خودم و خودت هستیم، تسلیت گفتن را مضحک میدانم. الفاظ تسلیت فرمالیتهای برای جمعهای همهگانی غیرصمیمی شلوغ و نمایشهای رسمیاند. حالا که خودم و خودت هستیم، تنها میتوانم بهات بگویم: " لیلا ! خوب گریه کن!"...
-
مگر عیسایی تا داستانی خلافِ مردن بزایم!
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1382 22:57
اول: لینکهایی بدون شرح: مداد سفید ، مداد سیاه بعد: داستانی را میخواهم خُرد خُرد بیاغازم. حالا نگویم داستان، که نوشتهای با یک طرح، با یک سر و ته _ بهتر است از این پس در حرف زدن و نوشتنام کلمه به کلمه وسواس افزونتری به خرج دهم تا نه مایهء دلآزردهگی کسی شود. و اما چه ماجرایی و چه انگیزهای برای این نوشته؟ -...
-
اطمینان و بیقراری در لاکی که پناهگاهام است ...
دوشنبه 4 اسفندماه سال 1382 08:41
درآمد: روزگار گذران بسیار شوخ و شنگی دارد. لااقل در چشم من که چنین است. حاشیه: از سر تا پای خود تعجب میکنم که تصمیم گرفتهام بنشینم و این چند خط را بنویسم. چند خطی که نه به قصد گله است. چند خطی که تنها برای واگویه با خود است، واگویه با صدای بلند که دیگران هم میشنوند و دربارهاش ممکن است حرفی هم بزنند. البته هنوز...