-
دست خونی ناآماده!
دوشنبه 27 بهمنماه سال 1382 02:20
سلام! این چند خط نوشته الزاما به معنای بازگشت دوباره نیست. آخر، بدجوری دچار یک جور رخوت شدهام که ... اصلا همه چیز را رها کردهام به دست بادی که به هر سو ممکن است بوزد. بهتر است بگویم ولِ ول! حالا هم که با دست خونی مینویسم ـ نگران نشوید! زخم کوچکی بود که خشکید، فقط به خاطر ثبت خاطرهء یک غروب زمستانیست به قلم یک...
-
مردن در روزمرهگی و تهوع از نمایش فوقالعادهء خوب و جلف بعضیها
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 11:12
چند روز است که از زلزله گذشته. نه این که اوضاع عادی شده باشد، اما همه به روزمرهگیهایشان بیشتر مشغول میشوند. هیچ گریزی نیست. مگر باید ... فقط یک حرف باقیست، بهتر است بگویم واگویهای شخصی که سر از اینجا در آورده: - نمیدانم چرا برخی چنان قیافهای میگیرند یا چنان لحنشان را تغییر میدهند که گویی فقط خودشان هستند...
-
سکوت ...
شنبه 6 دیماه سال 1382 09:16
تا دیروز عصر خبر زلزلهء بم را نداشتم و وقتی آخرین نوشتههای داریوش میم را میخواندم، از دیدن خبر مبهوت شدم. سکوت محض در تنهایی، حلقهء اشکی که میخواست بریزد و نمیریخت و همینطور سکوت، سکوت، سکوت ... آدم بعضی وقتها نسبت به همه چیز تردید میکند، هر چند من همیشه در تحیر و تردید هستم. آدم میماند که میشود دیگر از...
-
اعتراف پیش از سفر به ...
جمعه 28 آذرماه سال 1382 15:58
میخواستم حرفی نزنم قبل از سفر، اما دیدم بهتر است لب به اعتراف باز کنم، هر چند اسباب شرمساریست. میخواهم به سفر بروم، سفری در جغرافیای همین آب و خاک. سفری کوتاه که دو سه روز بیشتر طول نخواهد کشید، اما قصدم رفتن به سفری دیگر بود، در جغرافیایی متفاوت برای مدتی نامعلوم: در سرزمینی که راههای ارتباطیاش دوستیهای...
-
هیچ خبری نیست، اما میخواهی تصمیم بگیری، و مبهوتی!
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 00:37
کلمهء رمز: الم (بخوانید الف، لام، میم)، ... گفته بودم که بهتان در این چند روزه خبری میدهم. خبری از خودم، خدا، مادر و از مقولاتی مثل امانت، رفاقت، اتفاق، رفتن، نوشتن و ... خبری که به تصمیمی کاملاً عینی مرتبط است و به طور جدی دارم دربارهاش تأمل میکنم. تصمیمی که حتی اندیشیدن به آن زمانی برایام اصلاً معنی نداشته، چه...
-
در بامدادی که خود را میزاید در ادامهء یک شب روشن دیگر!
جمعه 21 آذرماه سال 1382 02:55
چند ساعت پیش دوباره «شبهای روشن» را دیدم، در شبی که هوایش حسابی سرد. انگار آدم میخواست در یخ جابهجا بشود، وقتی در ساعتی مانده به نیمهشب قدمزنان کوچه و خیابان را طی میکرد. باز هم حرف و حدیث روشنایی شبانه، آن هم در هوایی که سرماریزه در آن رقصان ... راستی، دم همین غروبی که گذشت، اتفاقی وقتی نه به قصد خرید در یک...
-
گریز از یک سایهء سنگین و سلام به خدایان، و سلام به همه!
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1382 18:07
اونقدر اندیشهء نوشتههای مختلف و متعدد راهشون رو به ذهنام باز کردن و رفتن، اما من اصلا حال و حوصله نداشتم تا بنویسم. انگار یه روح تنبل خسته تو وجودم خزیده ... حالا هم که دارم این نوشته رو مینویسم، وجود سنگین و مزاحم اون شبح قلدر رو حس میکنم، ولی به خاطر چیزی که لیلی نوشته بدجوری تکون خوردم. تازه شدن یه زخم کهنه...
-
شبهای روشن و دلی که تنگ است در هوایی یکسره ابری
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1382 10:34
شبهای روشن یا سفید! سفیدی با روشنی اینجا فرقی ندارند با هم! مهم روایتیست که اگر خیلیها ندانندش نیم عمر که سهل است، تمام عمرشان بر باد فناست. حکایتیست از عشق و دوستی، شرط و قرار، انتظار و شناخت، خلوت و امید، و ... « شبهای روشن » فیلمیست که اگر بخواهم از وجوه سینماییاش هم حرف بزنم گفتنی زیاد دارم، اما نمیخواهم...
-
یک روز خوب به شرط چای!
دوشنبه 10 آذرماه سال 1382 22:22
چای! اگر روزی دوباره بخواهم از سر صدق و صفا درگاه و آستان کسی را که آن بالاهاست شکرگزار باشم، به خاطر آفرینش «چای» خواهد بود. امروز صبح تا چند دقیقه پیش که دو استکان چای سر کشیدم، فرصت نداشتم حتی صبحانه و ناهار درست و حسابی بخورم، دیگر چه برسد به مخلفاتی مثل چای. اما فراموش کرده بودم که برای من صبحانه و ناهار...
-
خستهگی، زایمان، باران و ... در حضور یک سوم شخص غایب!
یکشنبه 9 آذرماه سال 1382 09:19
سلام! مچ دست چپام درد میکند، انگشتان هر دو دستام بیحساند، چشمانام خستهاند و هنوز خوابام میآید، اما ... دیشب که نه، سحر شده بود که خوابیدم. ساعت از چهار صبح گذشته بود. و حالا بدون هیچ چیزی، نه زنگ ساعتی نه مزاحمت تلفنی نه سر و صدای کار ساخت و ساز در همسایهگی، در حالی که جسم خستهام عصبانیست، بیدار شدهام....
-
با من در این فاصله که دلام میلرزد و میگیرد، ...
سهشنبه 4 آذرماه سال 1382 00:25
با من به از این باش! لااقل به خاطر نادر ابراهیمی که شنیدم _ در واقع خواندم _ که حالاش کمی بهتر شده است. راستی، این چه آتشی بود که به جانام انداختی؟ اهل افسوس خوردن بر گذشتهها نیستم که در هر لحظهء هوشیاریام کوشیدهام حتی اگر عیش و نوش میکنم، بیحواس نباشم. با این وجود، افسوس که چرا هر سال نادر ابراهیمی را به عقب...
-
وقتی یک فرشتهء سیاه یادداشتی بیسر و ته برای دل دو نفر مینویسد!
جمعه 30 آبانماه سال 1382 22:11
شکمام چندان پر نیست! و کمی بازی در میآورد. حالتی که گرسنهگی نیست، اما به آن نزدیک، اذیتام میکند. حوصلهء غذا خوردن هم ندارم حالا! عین مرغ سر کنده که دیگر تکانهایش دست خودش نیست، همین طور داشتم به این و آن تماس میگرفتم. تلفن پشت تلفن! از مامان و خواهرم گرفته تا سه چهار دوست و آشنا! دیگر کسی نماند که بخواهم با او...
-
بیتابی، سیر و صفا، بهشت و نوازشهای لیلی
چهارشنبه 28 آبانماه سال 1382 16:49
تاب نیاوردم! دیگر تاب ندارم که تاب بیاورم وقتی که ... درماندهء نوشتن و ننوشتن شدهام. شده است انگار درد بیدرمانی همین تصمیم گرفتن و نگرفتن! و همینطور ماندن و رفتن، و میدانم که اگر حرف از رفتن بزنم، همهء آنها که میشناسندم سیل خندهشان را باید تاب بیاورم _ که دیگر تابی ندارم، اما واقعاً برای ماندن مرددم! بگذارید...
-
لینکهای شب قدر!
یکشنبه 25 آبانماه سال 1382 05:22
شب قدر است همین حالا! در واقع دیگه سحر شده و من یه بند پای اینترنت بودهام به عبادت ویژهای! چند تا لینک دارم به عنوان توشهء امشب: - بعضیها سرگردون شدهان! - فروغ همین یه ساعت قبل تازه شد. تازهء تازه! مخصوصا این مطلب رو ببینین، اگه بحث دربارهء ابتذال رو دنبال میکنین. - کاپوچینو هم پنجشنبه تازه شد. یه دو هفتهای...
-
نهنگها و آدمها، من و مریم و لیلی!
دوشنبه 19 آبانماه سال 1382 01:32
سلام! خیلی بیمقدمه ... ما آدمها چه قدر شبیه نهنگها هستیم؟ میگن نهنگها بعد از این که جفتشون رو از دست میدن یه عزاداری حسابی میکنن، اما دوباره زندهگیشونُ از سر میگیرن. ما آدمها چهقدر این رفتار غریزی رو داریم؟ اصلا چنین غریزهای خوبِ؟ حالا من با این همه درگیری ذهنی با مریم، هر چند یه جورهایی دیگه رفته که...
-
داستان ...
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1382 20:46
داستان غریبیست داستان مردهایی که میمانند تا عینیت عشقشان برود: 1 ریک در کازابلانکا 2 توتو در سینما پارادیزو 3 محمود در درخت گلابی و من و تو این میانه فقط قصه میخوانیم و تنمان میلرزد، دلمان غش میرود، و چشمانمان مبهوت! چه چشماندازیست ...
-
از گذشتهها: وقتی در تاریکی میرقصی!
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1382 01:09
یه نفر که اومده اینجا، تعجب کرده و گفته انگار خیلی ماجرای این نوشتهها خصوصیِ و بعد هم عذرخواهی کردهُ و رفته. شاید بد نباشه اونهایی که تازه میآن، قصهء من و مریم رو از نوشتههای روز قبل شروع به خوندن بکنن. البته، امان از دست این بلاگسکای که حتی به خود نویسنده هم اجازهء دسترسی به بایگانی نوشتههاش رو نمیده. راستی،...
-
خوابهای طلایی
دوشنبه 12 آبانماه سال 1382 00:14
اصلاً به خاطر نداشتم که ممکن ِ مریم تولد منُ از روی تاریخ شناسنامه حفظ باشه! اون سر اون تاریخ رسمی نامه داد. متن نامهشُ میذارم تا بخونین. فقط جاهایی رو که باعث میشد تا چه بسا هویتاش بی خبر از همه جا فاش بشه، با [...] جایگزین کردم. و من هم وقتی روخط بودم جوابشُ دادم. متن اون هم در ادامه میذارم. گفتنی دیگهای هم...
-
خواب روی ابر
شنبه 10 آبانماه سال 1382 07:50
سلام مریم! یادته یه روز صبح بهام زنگ زدی و من صدام گرفته بود؟ بعد تو گیر دادهبودی که چه معنی میده یه مرد تا ساعت نه صبح یه روز کاری هنوز تو رختخواب باشه. و من انکار میکردم و تو قبول نمیکردی! هنوز هم فکر میکنی اون روز صبح من خواب بودم که تو تلفن کردی؟ من که خودم حالا فکر میکنم، همهء تلفنهاتُ تو خواب جواب...
-
هنوز که هنوز ِ دلام ...
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1382 18:36
هنوز که هنوز ِ دلام ... الآن صفحهء وبلاگ علی عسگری باز ِ و موسیقی پسزمینهاش نرم و آروم، همراه با ضربان دل من ... راستی، میدونین که خیلی وقتِ نمینویسه؟ راستی، الآن ... و یه وبلاگ دیگه: سالهای ابری ! نویسندهء این هم چند ماهِ که دست از نوشتن کشیده. چند تکه از آخرین نوشتههاش: ... آهای با توام! تو که پشت دیوارها...
-
یک تلفن ویژه، عشق و دوستی، و باز هم مریم!
جمعه 2 آبانماه سال 1382 23:44
چند دقیقه قبل از این که این یادداشتُ بنویسم، دوست مریم بهام زنگ زد. خیلی تعجب کردم. اصلاً انتظارشُ نداشتم. بهاش گفتم: «اگه بدونی چهقدر خوشحال شدم! آخه وقتی تو تنهایی خودت غرق هستی، حتی یه صدای ناآشنا هم میتونه لحظهای آرومات کنه، دیگه چه برسه به یه صدای آشنا، اون هم از یه دوست خوب که ...» و اون گفت: «اگه...
-
روز نو!
پنجشنبه 1 آبانماه سال 1382 07:11
مریم، باز هم خواباتُ دیدم. خواب دیدم که بهام نامه نوشتهای و وقتی میخوندماش، صداتُ میشنیدم. الآن درست یادم نیست که محتوای نامه و عین جملههات چی بود، ولی این حسُ دارم که انگار میخواستی بعد از کمی دلتنگی ... ... که یه باره از خواب بیدار شدم به وینگ وینگ پشهای مزاحم! چه میشود کرد؟ بخت من در خواب هم چنین است!...
-
خواب در مرتبهء پنجاهاُم
سهشنبه 29 مهرماه سال 1382 09:46
بعد از متن بیعنوان قبلی، این پنجاهاُمین ... مریم! دیشب خواباتُ دیدم. و حالا دارم «نامهها» سرودهء سید علی صالحی رو گوش میدم. مریم! میشنوی؟ دارم میگم دشب خواباتُ دیدم. آهاااااااااای ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 مهرماه سال 1382 00:04
نمیدانستی که دنیا را چه زیبا میتوانستم برایات بسازم که خدا شده بودم نمیدانستی ... *** و اما بعد: دیگر باید بپذیرم واقعیتِ آن صندلی کناریام را که تقدیر محتومیست برای من! که انگار قرار است برای همیشه، همیشهء همیشه یا خالی باشد یا بر ان آنی ننشسته باشد که باید. و چه تقلایی میکنم ... هه! بهتر است بیخیالِ همهء همه...
-
دلام هول برش داشته ...
شنبه 26 مهرماه سال 1382 20:56
ته دلام بدجوری داره میلرزه. نمیدونم چرا، ولی ... همون دوستی که بهام گفته صبر کن، دچار یه گرفتاری شده که همین باعث شده بدجوری دچار دلشوره بشم. انگار اگه او ببُره، من هم میبرُم. نه ... از طرفی منتظر یکی دیگه از دوستهام هستم تا بیاد به خونهام، ولی چند ساعتِ که دیر کرده. همسرش هم که در سفر ِ دو بار تا حالا به من...
-
ایمان و شادی در تنهایی
پنجشنبه 24 مهرماه سال 1382 21:38
تولد یه دوست عزیز و دوستداشتنیم که برام ایمان رو دوباره هدیه آورد، نزدیکه و در این لحظه ها که ته دلام واقعاً یه جور ذوق و خوش حالی دارم و داره بهام بالُ و پر میده، مریم نیست تا این شادی رو با او تقسیم کنم. دریغ که ... راستی، الآن که دارم این نوشته رو مینویسم بیست و یک روز و سه ساعت و چهل دقیقه از آخرین باری که...
-
آخرین خبر
پنجشنبه 24 مهرماه سال 1382 07:26
دوست مریم بهام گفت: "شین عزیز! اصلاً به هیچ قیمتی واسهء خودت فرسایش اعصاب ایجاد نکن. هیچی ارزش نداره به خدا که آدم بخواد خودشُ اذیت کنه. ارزشمندترین ِ چیزها هم می گذرن، تموم میشنُ و میرن و هیچ اثری ازشون باقی نمیمونه. تازه، مگه ارزش چی هست اصلاً؟ همین!" این یعنی چی؟ یعنی این که مریم داره راه خودشُ میره و من هم...
-
بازگشت، تنهایی و ...
دوشنبه 21 مهرماه سال 1382 18:25
دارم از شیراز بر میگردم و یه حس خاصی بهام دست داده! یه معجونی از دلتنگ شدن، نگرانی، بیحوصلهگی و یه مشت حس دیگه! و وقتی میآم اونجا پشتهای از کار پیش روم هست و یه اتاق خالی پر از تنهایی! با وجودی که مریم اونُ ندیده، اما گوشه به گوشهاش حس نبودن او منُ رها نمیکنه. حتی مامان و خواهرم هم نتونستن ... . واقعیتی که...
-
بزرگی خدا
یکشنبه 20 مهرماه سال 1382 22:29
فیلم «زیر نور ماه» رو ندیده بودم. امروز بعد از مدتها که تلویزیون میدیدم، این فیلمُ دیدم. یه دیالوگ اساسی داشت، تو این مایهها: خدا اینقدر بزرگه که هر چی گناه هم بکنی باز ازش دور نمیشی ... و یکی از اون لینکهایی که وعده داده بودم: مجلهء « آرت نیوز ».
-
شادی، صلح سوزاننده، ...
یکشنبه 20 مهرماه سال 1382 07:16
سلام! :) چه بعضی مسائل رو قبول داشته باشیم چه نه، امروز فرصت خوبیه برا شاد بودن، هر چه قدر هم که دلتنگ باشیم. پس به حساب این که میخوایم روز شادی داشته باشیم، عید همهمون مبارک! شیرین عبادی عزیز نوبل رو برد. برای صلح! حتما میدونین. بیش از هر چیزی، شاد شدن من از این مساله به خاطر این بود که خیلیها ماتحتشون حسابی...