هیچ خبری نیست، اما می‌خواهی تصمیم بگیری، و مبهوتی!

کلمهء رمز: الم (بخوانید الف، لام، میم)، ...

 

گفته بودم که به‌تان در این چند روزه خبری می‌دهم. خبری از خودم، خدا، مادر و از مقولاتی مثل امانت، رفاقت، اتفاق، رفتن، نوشتن و ...

خبری که به تصمیمی کاملاً عینی مرتبط است و به طور جدی دارم درباره‌اش تأمل می‌کنم. تصمیمی که حتی اندیشیدن به آن زمانی برای‌ام اصلاً معنی نداشته، چه برسد به این که حالا در آستانه‌اش ایستاده باشم. بماند که این تصمیم برای چیست، اما هر چه هست مرا به برزخی انداخته که آسوده نیستم. نترسیده‌ام، اما نگران‌ام! نه به خاطر دل‌بسته‌گی‌هایم که دارم دل از همه‌شان می‌کنم، بلکه به خاطر آنی که به‌ام دل‌بسته است. و دل بستن‌اش را نمی‌شود کاری کرد، که غریزی‌ست!

به‌تر است دیگر در این باره چیزی نگویم و در سکوت بیندیشم. فقط بیندیشم تا وقتی که تصمیم‌ام را بگیرم و آن وقت خبردارتان کنم. صبر کنید، هنوز خبری نیست!

 

حاشیهء اول:

دوست‌ام چند شب قبل می‌گفت که اگر بفهمم پنج سال دیگر خواهم مرد، در آن فاصله چه می‌کنم. جوابی که دادم با این فرض بود که زمان قطعی مرگ‌ام اگر آن موقع باشد، همان پنج سال دیگر، کاری نخواهم توانست انجام بدهم چرا که افسرده می‌‌شوم. آخر من آدم برنامه‌ریزی کردن برای چنین فاصلهء زمانی‌ای آن هم در حضور یک حس مزاحم آزاردهنده نیستم. و ادامه دادم که البته من آدم زیستن در لحظه‌ام. به شعفی در یک آن حاضرم جان بسپرم از سر رضایت مطلق! و حالا می‌گویم بی آن که برای‌ام وقت تعیین کنند، اگر به این باور برسم که تمام شده‌ام و دیگر هیچ چیزی مشعوف‌ام نمی‌کند و فرصت در شعف مردن را از کف داده‌ام، هیچ ابایی ندارم از دست کشیدن، توقف و بیرون رفتن از گود. آماده‌ام تا پیش‌قدم شوم، به بهای هر اتهامی که بخورم!

 

حاشیهء دوم:

امشب خیلی به یاد پدرم افتادم و دل‌‌تنگ شدم. امشب آن چنان مبهوت شدم از ...، که به قطع و بی‌تردید گفتم نسبت به مردانه‌گی‌ای که می‌بینم هیچ تعصبی ندارم و حتی شرم‌سار هستم. امشب باز هم به «شب‌های روشن» فکر کردم. بگذارید تکه‌ای از آن را برای‌تان نقل کنم:

-          شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دل‌تون بشینه؟

-          آره، ولی به دل‌شون ننشستم.

-          یعنی چی؟

-          یعنی قبلاً یه نفر به دل‌شون نشسته بوده ...

بگذریم!

دربارهء این داستان این‌جا حرف‌هایی برای شنیدن هست. نمی‌دانم چرا، اما دوست دارم آیدا هم در این باره کمی بیش‌تر بنویسد، بیش‌تر از نظراتی که بر نوشتهء دیگران ثبت کرده.

 

حاشیهء آخر:

-          فروغ تازه شد!

-          دی‌شب فیلم غریبی دیدم. با آن که از فیلم‌های بزن ‌بزن چندان خوش‌ام نمی‌آید، اما «بیل را بکش (Kill Bill)» چیز دیگری‌ست. بی حرف کم و بیش!

-          باز هم به یاد «باش‌گاه مشت‌زنی» افتادم، به خاطر همان بهتی که از دیدن‌اش به آدم دست می‌دهد.

 

کاش ...
نظرات 15 + ارسال نظر
گل باقالی سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:16 ق.ظ http://asemooonia.persianblog.com

کاش دنیا رنگ دیگر بود خدا با بنده هایش مهربان تر بود،کاش میشد فریاد نیلوفرهای اسیر مرداب را شنید ،کاش میشد به سادگی دوست داشت ،مهربانی کرد،وفا کرد ....اره شین جون ان نقل قولی که از فیلم اوردی یه حقیقته که همه ما داریم باهاش دست و پنجه نرم میکنیم یه حقیقت..!!!!

آیدا۷۶ سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:58 ق.ظ http://nanofriends.persianblog.com

وای اگه تصمیمت اونی باشه که حدس میزنم؟

دریاروندگان سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:24 ق.ظ http://vahid.malakut.org/

من می تونم حدس بزنم که تصمیمت چی هست

زنی به نام سیاوش سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:12 ق.ظ http://payam.malakut.org

نمی دانم از کدام اضطراب می گویی همان که از بدو خلقت با ما بوده است یا همانی که نمی دانی کی به سراغت آمده
در شبی روشن یا غروبی مه آلود؟!

سایه سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:18 ق.ظ http://www.shabaneh-ghorbat.persianblog.com/

بخواه که همیشه بتوانی برای خودت تصمیم بگیری پیش از آنکه برایت تصمیم بگیرند.....

محمد جواد طواف سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:38 ق.ظ http://vahy.persianblog.com

شهاب جان.. امیدوارم در هیچ تصمیم عجله نکنی.. اگر می تونی با من تماس بگیر.. کارت دارم!

کاغذ بی خط سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:14 ب.ظ http://charghad.persianblog.com

جالب بود...........شاد باشی

محمد جواد طواف سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:11 ب.ظ http://vahy.persianblog.com

می دونی شهاب؟.. خوندن وبلاگ تو .. باز من رو هوایی کرد!.. به یاد خودم افتاد! .. تمام چیزهایی که در این سالها بر من گذشت.. - شده تا حالا به کسی برخورد کنین که به دل‌تون بشینه؟

- آره، ولی به دل‌شون ننشستم.

- یعنی چی؟

- یعنی قبلاً یه نفر به دل‌شون نشسته بوده ...

آیدا چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:54 ق.ظ http://zirederakhtegilas.persianblog.com

چقدر دوست دارم این فیلم را ببینیم. شبهای روشنِ داستایفسکی را همیشه دوست داشته ام ولی فرصت نشد این فیلم را در جشنواره ببینم. فعلاْ هم غیر ممکن شده!!حیف.

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:40 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

فیلم رو دیدم و واقعا قشنگ بود .

آیدا چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:34 ب.ظ http://ayda.ws

اهه .. من نمی دونستم تو شهابی !! فکر می کردم نویسنده ی این وبلاگ خانومه !! شرمنده بابت این خنگی مزمن !

بعدشم من یه هفته ست کامپیوترم مرده . و یه لپ تاپ زغالی دارم که ورد نداره ! اما در سریع ترین زمان ممکن جواب می دم اون میل رو . شب های روشن هم چشم .. می نویسم .. تو همون میله !!
امر دیگه ای هم باشه در خدمتیم !!

رضا چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ب.ظ http://گرگ بیایان

امان از تصمیم هائی که گرفتیم
و امان از تصمیم هائی که نگرفتیم...

س پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:18 ق.ظ http://arian@malakut.org

salam wa merci az nazarat.........

محمد جواد طواف پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:51 ب.ظ http://vahy.persianblog.com

سلام شهاب جان.. فیلم شبهای روشن رو دیدم.. انگار داستان ماجرای من بود.. خیلی زیبا بود.. با تک تک دیالوگ ها.. حال کردم.. خیلی میشه در مورد فیلم نوشت.. در مورد موسیقیش.. در مورد نقش مادر که توی فیلم یه زنی بود که نمی شنید و حرف نمی زد.... اگه دوست عزیزی کنارم ننشسته بود.. میزدم زیر گریه.. ممنونم از اینکه این فیلم رو معرفی کردی.. در موردش ممکنه به زودی بنویسم.. ولی عجیبه.. داستان من و نگار... به یاد تابستان افتادم.. و همینطور داستان من و فایزه .. به یاد ۳ سال پیش افتادم.. و داستان من و شادی.. به یاد ۶ سال پیش افتادم... یه داستانی هی داره تکرار میشه... البته من در خودم جستجو کردم و فهمیدم که چرا الگوی رفتاری من اینطور شده و همش یه چیزایی در زندگیم تکرار میشن... کاراکتر اون استاد دانشگاه.. مثل ۶ سال قبل منه

بهزاد پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:57 ب.ظ http://www.nimakt.tk

خوندم همشو ولی نمی دونم چی بگم؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد