خیلیها احوالام رو میپرسن.
علی از آلمان بهام زنگ زد، همین شبی که گذشت. میگفت که مدتیست از من جایی نشونی سراغ نکرده و خوابهایی دیده که نگراناش کرده. نشد که بپرسم چه خوابهای آشفتهای دربارهم دیده، اما بهاش چی میتونستم بگم، جز این که از نگرانی بیروناش بیارم و بگم همه چیز روبهراهه؟
چند شب قبل هم سروش از راه دور سراغام را گرفت. میگفت بارها به آن خانه سر زده، اما خط و ربطی از من ندیده است. میپرسید که چهطورم و میخواست بداند که سرحالام یا نه. برای این که خیالاش را راحت کنم، از دیدار دوستان حرف زدم و از قرارهای کاری تازه و حساب و کتاب. یعنی که دارم زندهگی میکنم و بهتر است که دلاش بیجهت شور چیزی را نزند. به هر حال، اگر تا چند ساعت دیگر به اینجا باز سری بزند، کمی آسوده خاطر میشود.
امروز صندوق نامهام رو که باز کردم، دیدم آیدا، همونی که دم رو میخواد غنیمت بشمره، نوشته که به نظر میآد گیجام و مغشوش. دیگه برا این دوستام که نمیتونستم از در حاشا در بیام. جوابی نداشتم که بدم. آخه، حال و هوای من رو حتماً از رفت و اومدم به خونهش و رد و نشونی که اینجا و اونجا جا گذاشتهم، حدس زده.
واقعاً خودم هم گیج شدهام. نمیدانم چه کار دارم میکنم. در نهایت آشفتهگی، خستهگی، دلزدهگی و سرکندهگی (!)، در آستانهء عملیاتی کردن یک کار خیلی خیلی جدی هستم. اصلاً باورم نمیشود که توانستهام در این وضع و حال، قدمی بردارم. شاید هم تنام زخم خورده و هنوز گرم است و در این مستی دارم با نهایت سرعت رو به خودزنان حسابیای، یک جور خودکشی حرفهای، با سر به پیش میروم. نمیتوانم و مجال ندارم که تأمل کنم. یک حس درونی بهام میگوید، یا زنگی زنگ یا رومی روم! به همین خاطر، رها و ول با یک تهور مسخره خود را به چرخی که میچرخد سپردهام تا مرا با خودش ببرد. آری، گیجام، تلو تلو میخورم، اما دارم جلو میروم هر چند جلویم را تار میبینم. بعضی وقتها همه چیز محو محو میشود _ راستی، در یکی از روزهای آینده بهتر است، سری به چشمپزشک بزنم. شاید همه چیز ناشی از تغییر شمارهء عدسی عینکام باشد!
اصلاً متوجه شدهاید که در همین نوشته هم پاراگراف به پاراگراف، بی هیچ فاصلهگذاریای، زیگزاگ رفتهام میان صاف و مرتب نوشتن و نگارش به لحن محاوره؟ ...
اَه! امان از این درد و دغدغهء زبان که حتی این موقع هم رهایم نمیکند. بیخیال!
تصورش را بکنید با این همه فکر و ذکری که دارم و کارهایی که برای خود تراشیدهام، دوشنبه عصر امتحان داشته باشم و آنجا هم بخواهم ادا در بیاورم که Je suis content (!)، و حالا نشسته باشم به خواندن کتاب «پدرو پارامو»ی «خوان رولفو»ی مکزیکی _ به یاد دوستی افتادم که خواندن این را مدیون اویم: سامان که حدود یک سالیست خبری ازش ندارم. به هر حال، دیوانهکننده است، و مستکننده _ یادم باشد زمانی هم از مست کردن بنویسم! آدم ورق ورق این ماجرا را که میخواند، هی بیشتر و بیشتر در آن گم و گور میشود. حساب مرگ و زندهگی از دست بهدر میرود. سِحر مطلق است! باورکردنی نیست، اما انگار تمام مردهها و زندههای داستان دارند دور و برم لول میخورند. حس غریبیست! و چه زبان توصیفی زیبایی دارد.
تا الآن صد و بیست و پنج صفحهاش را یک ضرب خواندهام. چند خط از صفحهء 94 کتاب (با ترجمهء احمد گلشیری که انصافاً خوب از آب درآمده تا حدودی):
نمیتوانستم نفس بکشم. بیدار شدم، اما زن همچنان خواب بود، دهاناش باز بود و صدای غلغل، مانند خرخر مرگ، از آن بلند بود.
برای کمی هوا به کوچه رفتم، اما گرما دنبالام کرد و دور نمیشد. هوایی نبود. تنها شب ساکت تخدیر شده بود ...
هوایی نبود. مجبور بودم همان هوایی را تنفس کنم که بیرون میدادم. با دستهایم جلویش را می گرفتم تا نگریزد. میتوانستم احساس کنم که میآید و میرود و هر بار کمتر میشود تا این که آن قدر رقیق شد که از لابهلای انگشتهایم برای همیشه لغزید.
برای همیشه!
یادم میآید چیزی مانند ابرهای کفآلود میدیدم که بالای سرم چرخ میخوردند و سپس خودم را توی کفها میشستم و توی ابرها گم میشدم. این آخرین چیزی بود که دیدم.
حتماً روزی دربارهاش بیشتر بحث خواهم کرد _تعهدی دیگر بی هیچ ضمانت اجرایی! فعلاً تاب نیاوردم هیجانام را مهار زنم و حسام را منعکس نکنم. اما بهتر است کمی از آن فاصله گیرم تا بتوانم روزمرهگیهایم را تاب بیاورم. هر چه باشد ناگزیر هستیم از تن دادن به تعهداتی که به خاطر جیفهء این سه چهار روز تقبل کردهایم، نه؟
حالا هم خوب است فنجانی نسکافه با شیر سر کشم تا نفسی تازه کرده باشم برای کوه کوه کار غیرانتفاعیای که تا سحر باید به انجامشان مشغول باشم.
...
ظاهرا این روزها سرت خیلی شلوغه! موفق باشی.
سلام شین عزیز.. نگرانت بودم .. دیروز هم.. امروز که خواندمت.. بیشتر نگران شدم.. ولی وقتی صدایت را شنیدم آرام شدم.. شاید باز خودت را با صدای خوبت پنهان می کنی؟.. رنگ و روی وبلاگت عوض شده .. مبارک است.. سرخ شدی.. مثل گونه های عاشق!.. راستی .. اگر در راه مهمی که آن روز در دانشگاه علم و صنعت موقع ناهار به من گفتی می خواهی قدم برداری... از مستی ننویس!.. این چیزها را باید سانسور کرد چون پاپوش می شود برای آدم!... این آشفتگی و خستگی و دلزدگی و سرکندگی .. انگار همه گیر شده است.. یک زمانی بیرون از گود به تحلیل جامعه می پرداختیم .. ولی همه امروز گرفتار بحران هویتی و بی هنجاری شده ایم.. این دوران گذار چقدر طول می کشد؟.. گاهی یک کار جدی می تواند تا حدی آدم را به خود مشغول کند .. ما در دوران دانشگاه هر بار که دچار بحث های فلسفی می شدیم.. یک کار جدید تعریف می کردیم.. به عبارتی کاردرمانی می کردیم.. ولی الان می بینم صورت مساله همچنان باقیست/// ...
شین جون خوب بیدی ؟ ۱۰۰سال اولش سخته .
سلام. از لطفت ممنون . راستش من بر نداشته بودمش ظاهرا خط اینترنتم اشکال داشت که با راهنمائی های سپیده ( یه پرسونای دیگه) درست شد... در ضمن من از انتقاد کسی ناراحت نمیشم شین عزیزم... در حقیقت این جا دارم نمرین فحش خوری و پوست کلفتی می کنم نازنینم..
سلام شین عزیز . من اولین باره میام اینجا از وب لاگ نیما اومدم ... کل صفحه رو ذخیره کردم تا همشو بخونم . یه کمی با فضای خونه قشنگت آشنا بشم بعد بیام نظر بدم :) تا بعد ... شاد و زیبا باشی
سال ۷۰ بود . توی برنامه ی در انتهای شب رادیو , که اسم پدرو پارامو رو شنیدم . بعد از اونهمه بار خوندنش , امشب باز دلم خواست بخونمش , و پیداش نمی کنم . وسط اینهمه کتاب . فقط امیدوارم کسی بی اجازه برش نداشته باشه . کجاست فکر می کنی ؟
سلام از مداد سفید رد شما را گرفتم ... خوشحالم که این جا را پیدا کردم. در ضمن با جازه من لینک شما را گذاشتم. به امید دیدار.
حداقل شاید این کتاب از خستگی و آشفتگیتان بکاهد .
سلام. من ماجرا را جدای از گروه و دسته و ... می بینم و فکر می کنم در پس هر کاری فلسفه یی خوابیده است که اگر نا مکشوف بماند بی حاصلی و سر در گمی را بدنبال دارد. چنین است که این سوال مثل دیگر پرسش ها برایم انگیزه پافتن پاسخ می شود و تبعا هدف و انگیزه حرکت.
حالم خوبه.اما تو باور نکن.
زندگی کوه بزرگیست که کاهش کردیم
زندگی تکه کاهیست که کوهاش کردیم
موفق باشی......
همیشه شاد باشی دوست جون ..یادتون نره ما همیشه مخلصیم......
شین عزیز ممنونم که به من سر زدی و خوشحالم که نوشته های منو پسندیدی .منم تمام صحفه ذخیره شدت رو خوندم و میخوام از این به بعد همراهیت کنم :)
دریغا عیش شب گردی....برای قدر وصل آن به که در هجران فرومانی.....
سلام شین.خوبی ؟ قرمز شدی دوست داشتنی شدی. کلی هم نوشتی ،باید آف شم بخونم .گفتم یه سلامی بدم .دوباره میام.
قرمزو دوست دارم :) رنگ این اژدهاست. زمانه عجیبیست شین جون، آدم ممکنه با عجیب تر از ایناش روبرو بشه، نه؟
اژدهای دوساله چوکولاتی که چیزی نیست! تازه اونم به این صورتی ای...
طرز نوشتن و فکری که پشت و توی نوشته هاته دوست دارم! دلنشینه ...( توتو دوست دارم! )
دوست عزیز تو زیک زاک می ری من سکته می زنم..تو هم فقط گیر بده..اینطوری که احوال پرسی هم دیگه ازت نمی کنن..داری پیر می شی....ّآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
عزیزم من موزیکو عوض کرده بودم ولی موزیک جدیدم هم با اشکال روبرو شد ... ولی حتما تا اخر امشب دوباره همون دالیدا و الن دلون را برات میذارم دوست داشتی بیا .. شایدم همین امشب اوردمش ... وب لاگتو سر وقت میخونم .