تقدیم به آن عزیز تنهایی با روح سرگرداناش که از دستاش امان ندارم!*
آخر، کاری کرد که دستام را گرفت و برم داشت و برد به سالهای دور،
سالهای دور ِ ...
گویا ترانهای هست که میگوید: "مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا!..." همینطور این اسم تکرار میشود، و با چند بار نفس تازه کردن هی ادامه مییابد و ...، بالاخره میرسد به اینجا: "مارگریتا! سوزن گرامافون رو اسم تو گیر کرده، ... مارگریتا! مارگریتا! ... مارگریتا! مارگریتا! ..."
و این شده حکایت دل ریسی که با Replay خودکار ترانهای بارها و بارها، و ساعتهاست که میشنود: "... چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت، دنبال هم امروز و فردا گذشت، دل میگه باز فردا رو از نو بساز، ای دل غافل دیگه از ما گذشت، زندهگی میگن برا زندههاست ..."
زمان بچهگی، تربیت خانوادهگیام و فضای اجتماعیای که در آن بزرگ میشدم، مرا دچار یک باور خودآگاه متعصب مذهبی کرده بود که مطابق چارچوب بستهی خشکی، به شکلی انقلابی و تهاجمی، همهاش حلال و حرام میکردم و به همین خاطر، چه سالهایی را که به خاطر هیچ از کف دادم! چه مجالهایی برای خاطرهی جاویدان ساختن که شدند باد هوا، شدند هیچ! و ...
چه رعد و برقی میزند و تگرگی!
چنین شبهایی، بچه که بودم و هنوز لهجهی کودکانهام یک جور خلوص داشت، میگفتم: "مامانی! چه قرّ و تراقی!" و بعد میپریدم در داماناش. و حالا ... . بیخیال! بگذریم ...
میگفتم، «هایده» برایام بیمعنی که بود بماند، خودش و ترانهاش را مظهر فساد و گناه میدانستم و ... . چه ساعتها که برای شنیدن ترانههایی که خوانده گم کردم! و چه عتابها کردم به بزرگترهایی که حسرتآلود، افسوس نبودناش را میخوردند! حالا، لجام از باایمانی سادهدلانهی مستحکمام که کودکی و نوجوانیام را حریصانه و نامردانه خورد، و ته مانده و تأثیر والد گونهاش سالهایی از جوانیام را به مسخ پوچی در انداخت، در میآید.
آسمان بهاری آرام میگیرد دمی، و دوباره بیتابی میکند. میبارد و نمیبارد! اما با این بیتابی آسمان و سفت و ترنگی زمین این شهر، فردا صبح چه آبی همه جا را میگیرد! عین امروز صبح، باید به آب بزنم بی چکمه و چتر ...
دبستانی که بودم، در راه آمدن به خانه، چنین روزهایی هوس میکردم سرخوشانه با چکمه بپرم وسط آبگیرهای پراکندهی کوچه و خیابان به بازی و ... . آخرش شلوار گلآلودم بود که سرم را وا میداشت پیش نگاه سرزنشآمیز مامان به زیر افتد.
یعنی آن روزها کسی نبود که بگوید: "آخر، بچه! این چه جانمازیست که پهن کردهای؟ برو یه قل دو قلاتُ بازی کن!" جالب که تحسین و تشویق آن دور و بریهایی که ازشان تأثیر میگرفتم، سجادهام را روحانیتر هم میکرد! چه مؤمنانه بود اگر نوار «هایده» به دستام میافتاد و نشنیده میشکستماش! اَه ...
و حالا کوبهی آهنگ و نوای همراهاش، مدام و مستمر، زمین مرا کرده مسخّر سیلابی که ...
"... وای بر ما، وای بر ما! خبر از لحظهی پرواز نداشتیم، ..."
جالبه .. کار من هم این شده که هر روز وبلاگش رو باز می کنم.. و به آوای هایده گوش میدم.. انقلاب که شده بود یادم میاد برادرانم به جان نورهای هایده و گوگوش و ستار و .. افتاده بودن .. و همه رو سوزوندن .. و می گفتن اینا عوامل امژریالیسم هستن!.. من هم سرودهای انقلابی رو از بر می کردم.. یاد اونا هم بخیر!.. مطالب اخیر دوستمون. رو چند بار خوندم .. برای مطلب اخرش چیزی نمی تونم بنویسم.. فقط .. همونطور که تو گفتی آدم رو به گذشته ها میبره .. من که همینجوری در گذشته هستم و.. چه شود!!!.. راستی .. مارگریتا .. خیلی جالب بود .. به یاد اون شب افتادم.. خودت می دونی.. یه ترانه دیگه از هایده هست که خیلی دوست دارم .. اون که توش میگه هم رهزنی هم رهبری.. هم این سری هم آن سری...
بازم که به جای پ زدی ژ! انگار از جونات سیر شدی و هوس بیل کردی!
آقا دست شما درد نکنه حالا دیگه ما نامحرم شدیم؟!! اینجا که کسی نیست غیر از من و شما و جواد (که البته اگه نبودش باید تعجب میکردیم) شما دوتا که قضیه رو میدونین و هی رمزی حرف میزنین یه دفعه بگید من این وسط.... لاالهالا....
نکنه هنوز هم از قروتراق میترسی؟
من که حال و حوصله کنجکاوی رو ندارم.هر کی هست خوبه.
داداش شین خودم . همین روزهای کذشته است که می تونه به من و تو برای زندگی رنکگ تازه ای بده .
رنگی از فهم و شعور که ما خودمان فکر می کنیم ما اونجوری بودیم حالا اینیم
درست و غلطش بماند . مهمش اینه که منو تغییر کردیم و خدمون خواستیم .
وحالا داری اعتقادی هستیم از ان خودمون ملایم و چیزی که می تونیم بهش اتکا کنیم .
منم بعضی وقتا بروزگار گذسته می نالم ولی اگه اونا نبود
الان این نبودم .
وای اگه می دونستی .قرّ و تراقی برای چیه ؟
برای خاص کردن امروز . ولی بهت نمی گم که چرا خاصه .!!!
امیدوارم این روح سرگردون خفه ات کنه !!! تا حالت جا بیاد و دیگه مردم آزاری نکنی ...حالا نوبت توست ؟! تلافی است یا اینکه ؟!؟!؟؟! فکر کنم باید پرسونایم را بفرستم سراغت :)))
گاه فراز و نشیب همین یادهاست که آموزه های فردایمان را می سازد..
سلام فروغ جان
زندگی همه اش همین چیزاست اگه نباشه تعجب داره
فروغ جان من به شما لینک دادم
خندیدم... خندیدم... تاصبح خندیدم... تا شب هم می خوام بخندم... خوشم اومد... این سزای کسیه که به حرف کسی که چیزی می دونه گوش نمی ده :) هاهاها هوهوهو هی هی هی هه هه هه ... :)
باورت می شه . این اهنگ هایده را من نمی دونستم مال کدوم آلبومه و اسمش چیه رفتم به آدرسی که دادی.
و شانسی یک آلبوم را اتخاب کردم و توش یکی از اهنگها را و شروع کرد به خوندن .
وسطش دوزاریم افتاد که این همونی که شین گفت .
و بار از خاص بودن این شبو روز مست شدم .
چه جالب ... قسمت آخر رو میگم!
زیبا بود و آمده بودم سال نو را تبریک بگویم و بگویم که شما ایمیلی بی پاسخ در صندوق من دارید که پاسخش خواهم گفت. قلمتان روان و سال برایتان پربار باد...
گاه کسی انچنان حدیث نفسش اشناست که سکوت بهترین پاسخ است....
دوست کودکی گمکرده در هزارتوی باید و نبایدها، درود
تمامی ما در تضادی سخت میان باید و نبایدها بالیدیم. درون خانه و مدرسه و دوستان و آشنایان، هر کس را به گونهای دگرگون با باورهای وان دگر دیدیم و در شگفت شدیم و خود آن تضاد را به آرامی و خاموش به همراه بردیم. گر به شعر و ترانه و آهنگ و موسیقی نیز دلبسته میبودی، باز هم در این هزارتوی هزار رنگ گرفتار میآمدی که باید و نبایدها را در پی داشت.
به هر روی، در این سرزمین سالهاست که کودکان کودکی نکردهاند و جوانان یا به عصیان نشستهاند و یا به پیری دل گرفتار آمدهاند، چرا که همه انرژی و نیروی نهفته در گوشهای انباشته گشته است و رهی برای برون شدن نمییابد. همهگان بر لبهی باریک و تیز انفجار و جنون ایستادهایم. تنها باید امیدوار بود که نسیمی نوزد.
پس بیدار بودی . تگرگ که اومد . و باد . و تمام اون جنون انقلاب که به هر کسی انگار یه جو ر پرش گرفته . و هنوز نمی دونم چقدر میشه وایساد و از تموم شدنش حرف زد ...
یه جمله نو..یه کلمه نو..یه حرف نو...یه دل کهنه..یه قلب خسته..یه راه باریک..
برای با هم بودن ..برای بی او بودن..برای عشقی بی پایان...
..ببخشین اگه دیر کردم..ولی حتما میومدم.....
موفق باشی
شین جان پیغام من کاملاْ شوخی بود. حق شماست که هر چیزی را دوست داشتید واضح ننویسید به من و هیچ کس دیگری هم مربوط نیست. من فقط خواستم یک کم سر به سرتون (تو و جواد) بذارم:)
میبارد و نمیبارد
همه ی بلاگت یک طرف اسم وسوسه انگیزش یک طرف دیگر.
هنوز وقت نکرده ام همه اش را بخوانم.....
سلام.. خوبی شما!؟
سر گردونی توی این دنیای بی لبه