از هر دری ...

یا وقتی از اوج آنتروپی می‌رسی به آن‌جا که کاش کسی بود نازت می‌کرد!

 

نمی‌دانم از کجا شروع کنم و به چه سمتی، از همین ساعتی قبل به روزهای گذشته بروم یا که نه، از روزهای پیش به این سو بیایم که حالا هستم؟

اصلا به‌تر است به این نیندیشم و سر مرکب را رها کنم تا به هر سو می‌خواهد برود. آری، خوشا رهایی از بند و به هر سو سرک کشیدن! مگر نه طبیعت آدمی میل به بی‌نظمی دارد؟ پس بی‌خیال نقطه‌ی شروع و سمت و سو.

 

دی‌روز پری‌روز که سیزده فروردین بود، سر به تو، در خانه ماندم، اما دم‌دم‌های صبح بود که «فروغ» تازه را روی خط فرستادم تا سیزده را در کند!

و در حاشیه‌اش این که بهزاد و نصرالله در راستای تحریکات انجام شده و محصول نوشتاری‌اش، با قلم هم‌دیگر را نواخته‌اند (نوشته‌ی بهزاد در «نقد فیلم» و اشاره‌ی دو باره‌ی نصرالله در «فروغ»). چنین بده‌بستانی به نظرم _ اگر بیش‌تر باب شود _ می‌تواند حال و هوای زنده‌تری به «فروغ» بدهد. راستی، نوشته‌ی بهزاد در این شماره مجله: «سه‌گانه‌ی یهودا»، طنزی دارد که دامن هم‌سر گرامی‌اش را حسابی و پاچه‌ی مرا تا اندازه‌یی می‌گیرد. ؛)

در حاشیه‌ی همین دو خط هم گفتنی این که ماشاءالله بهزاد وب‌لاگ‌اش را چه رونقی داده است! آدم حسابی جا می‌ماند از او.

 

دیگر این که فارغ از همه‌ی تعارفات که سال نو مبارک و از این حرف‌ها که متکلفانه به زبان می‌آوریم، شروع ام‌سال توأم شد با درگذشت عزیزی! با همه‌ی نزدیکی و دوستی‌اش، یک جورهایی به خاطر خود او و مرگ‌اش انگار خاطرم آزرده نشده است، اما وقتی سوگ‌واری و بر سر زنانِ اطرافیان را می‌بینم، یا زیر بغل برادر خمیده‌قدش را که دیگر نای بر پا ایستادن ندارد، می‌گیرم و یا یک‌باره خود را لب گورش ایستاده می‌بینم آن وقت که تلقین‌اش می‌دهند، لحد بر او می‌نهند و خاک، خاک، خاک ...، بی‌تاب می‌شوم و بند دل‌ام پاره می‌شود و می‌برد. آه ...

و چه قسمتی بود که سه بار بر مزار «بابا» بروم در آن چند روز، و چه حس خاصی داشت آن غروب قبل از سال تحویل که در تاریکی گورستان «دار الرحمه» با خواهرم و دایی‌ام گشت می‌زدیم! کاش ...

 

نمی‌دانم چه شد که از قصد بیان پراکنده‌ی روزمره‌گی‌ها یک باره و به این زودی رسیدم به سمت و سویی که بوی مرگ می‌آید! شاید به خاطر دوران چند ساعتی «لولیان» است که گوش و ذهن و وجودم را انباشته است. بگذار تا انبار کند سوز و گداز نوایش ذره ذره‌ی بودن‌ام را که حالِ ...:

ای دوست قبول‌ام کن و جان‌ام بستان

مست‌ام کن و از هر دو جهان‌ام بستان

با هر چه دل‌ام قرار گیرد بی‌تو

آتش به من اندر زن و آن‌ام بستان

 

راستی، بالاخره 1984 را هم خواندم. به شکل غریبی قریب بود و واقعی. با تمام وجودم حس‌اش می‌کردم. منظوری سیاسی ندارم که آی چه خفقانی و الخ، نه! اصلا و ابدا! منظورم تنها به تجربه کردن فردیتِ مخدوش ناامنی‌ست که از بشر بودنِ آدم هیچ باقی نمی‌گذارد و حتا وامی‌داردش تا عزیزترین‌اش را «لو بدهد». کتاب را همین روز سیزده سرضرب خواندم، از عصر تا نیمه‌شب. حال‌ام را گرفته است! شاید این هم دلیل مضاعف دیگری برای تلخی کردن‌هایم!

و آن‌قدر تلخ شده‌ام که همه‌ی شور و شوق کار کردن‌ام _ آن‌قدر که از خیر نیمه‌ی تعطیلی نوروز گذشتم و محض آن برگشتم سر کار _ تبدیل شده باز به یک بی‌تفاوتی که می‌خواهد تنها مثل تراکتوری بی هوش و حواس شخم بزنم و پیش بروم بی‌وقفه.

آری، آن‌قدر دل‌گیر که ورای کار و روزمره‌گی، همه‌ی لطفِ «در حال و هوای عاشقی» را که پس از دو باره دیدن‌اش، می‌خواست به نوشتن مفصلی بکشاندم، دیگر حس نمی‌کنم و بی‌خیال‌اش می‌شوم.

 

در این احوالات، چه بسا اگر جور می‌شد که بروم کارگاه آموزشی داستان‌نویسی مصطفا مستور _ به خاطر «میم»، به خاطر «روی ماه خداوند را ببوس»‌اش، به خاطر خدا _ کمی آرام می‌گرفتم! وقتی باخبر شدم و اقدام کردم که دیگر جایی نمانده بود. حیف!

 

حتا وقتی گرمای صدای شهرام ناظری شعر مولانا را به آتش می‌کشد که «... وز عشق تو پابست‌ام»، باز این دل من انگار فقط جاذب حزن و غم درون آن است و هر «بند شکستن» و «سرمستی»یی را در مغاک‌اش می‌بلعد. آن وقت از مجلس «حیرانی» مگر چیزی جز یک خلأ باقی می‌ماند؟

 

انگار هنوز هیچ نشده که از سفر باز آمده‌ام، دل‌ام تنگ شده است! بد جوری نیاز دارم تا عزیزی باشد تا سر بر دامن‌اش بگذارم و ناز نگاه‌اش را بچشم و مزه مزه کنم.

"نمی‌آیی دامن بگستری برای‌ام؟"

...

حالا روزی‌ست که برای من آخرین است ...

 

دو: همه چیز راز است!

امان از دست زمانی که درس رمز‌نگاری خواندم، شاید هم امان از وقتی که ذوق‌زده‌ی رمزپردازی‌های داوینچی (+) در نوشتن شدم! به هر حال:‌ انقلاب، موتور، روزنامه‌های ضاله و غافل‌گیری، ما همه خوب‌ایم، جوجه فمینیست، نمایش‌نامه‌ی رادیویی، امام حسین، دانتون یا روبسپیر، و البته گیوتین!

واقعیت این است که میان هر دو بند دیگر خطوط بالا می‌شود هزار هزار هزار کلمه‌ی دیگر افزود، اما هیچ کمکی به رمزگشایی نمی‌کنند این واژه‌گان اضافی. آن که باید بگذرد از سد این رمز، از همان آغاز بالابلندتر از سد ایستاده ...

 

سه: سکوت به اجبار و زمینی که ویران‌اش می‌کنم

«لیمپو» می‌داند که هیچ نمی‌توانم بگویم چون مجبور به سکوت‌ام اینک!

فقط این که: هر چیزی را تاب می‌آورم جز این که کسی بخواهد مویی از سر آن دو عزیز همیشه‌گی‌ام کم شود! زمین را زیر و زبر خواهم کرد!

 

حال‌ام خوب و بد قاطی‌ست. معلوم نیست کدام به دیگری می‌چربد، اصلا تلاطمی بر پاست توی دل‌ام! عصبی شده‌ام ...

 

سر گذر: کک به تنبان این و آن انداختن!

برای خالی نبودن عریضه و از روی _ چه بسا _ الکی خوشی و این که زمانه را به تخم‌ات هم نگیری:

از روی بی‌حالی، وقتی خودم حال نوشتن نظری بر نقد «بهزاد» نداشتم در باره‌ی «چهارشنبه سوری»، یکی را واداشتم و سوزن زدم تا چیزی بنویسد. حالا بوی آشی که پختم دارد بلند می‌شود: نصرالله پنبه زده و بهزاد خط و نشان کشیده!

 

حرف دیگر: صیغه‌ی شکر و دعا

شکر که دیگر این سال گند و گه رو به تمامی‌ست! شاید که سال نو آسمان‌اش به رنگ دیگری! دعا کنید!

از رمز و راز «ئی‌تی» تا این دفعه!

پیش‌درآمد

غروب که در راه برگشت به خانه بودم، از مسیر عجیبی ذهن‌ام به «ئی‌تی» رسید. هنوز که هنوز است فیلم‌اش را ندیده‌ام، اما نوجوان بودم که کتاب‌اش را یک‌نفس خواندم. یک جور هیجان دوست‌داشتنی درش بود که رهایم نمی‌کرد. به هر حال، فارغ از همه‌ی آن‌چه که به اسپیلبرگ ربط دارد، چه خوش‌حال شدم آن وقت که ذهن‌ام مشغول به «ئی‌تی» شد. بگذریم ... اما نه، در این دو حرف هم رمز و رازی‌ست، عین هر کلمه‌ی مخفف دیگری. باور ندارید؟ اگر از من می‌شنوید، بپذیرید که در «ئی‌تی» هم ...

 

قبل از ...

دی‌شب و ام‌شب فرصتی مهیا شد تا «قبل از طلوع» و «قبل از غروبِ» ریچارد لینک‌لیتر (+جولی دلپی (+) و اتان هاوک (+) را ببینم. محشر بودند! گفتنی در باره‌شان بماند برای وقتی دیگر، شاید که آرام‌تر بگیرم برای نوشتن! تنها به بازگویی ترانه‌یی که دلپی (در نقش سلین) برای هاوک (در نقس جسی) می‌خواند، بسنده می‌کنم: «نغمه‌یی برای یک شب»*. از وسوسه و خیر برگردان ترانه به فارسی می‌گذرم، آخر، دوست دارم که خاطره‌ی خواندنِ دلپی، بی‌واسطه برای‌ام دست‌کم تا چند وقتی، حفظ شود. این هم متن ترانه:

 

Let me sing you a waltz

Out of nowhere, out of my thoughts

Let me sing you a waltz

About this one-night stand

You were, for me, that night

Everything I always dreamt of in life

But now you’re gone

You are far-gone

All the way to your island of rain

It was, for you, just a one-night thing

But you were much more to me

Just so you know

I hear rumors about you]
About all the bad things you do
But when we were together alone
**[You didn't seem like a player at all

I don’t care what they say

I know what you meant for me that day

I just want another try

I just want another night

Even if it doesn’t seem quite right

You meant, for me, much more

Than anyone I’ve met before

One single night with you, little Jesse

Is worth a thousand with anybody

I have no bitterness, my sweet

I’ll never forget this one-night thing

Even tomorrow, in other arms

My heart will stay yours until I die

Let me sing you a waltz

Out of nowhere, out of my blues

Let me sing you a waltz

About this lovely one-night stand

 

این دفعه***

«این دفعه» را نمی‌دانم ...

باز هم انگار دارم گیج و گنگ می‌شوم. یک‌جور ملال آشنا دارد ...

این دفعه را ...

 

پانویس‌ها

* نغمه را از ناگزیری به جای waltz که آوازی‌ست برای رقص و طرب نهاده‌ام. عنوان کامل ترانه این است: “A waltz for a night” بماند که در چند و چون ترجمه‌ی ترانه حرف‌هاست و این که خوب یا درست چیست و چه باید کرد! فقط ببینید که در متن این ترانه، هیچ نشانی از واژه‌های نامأنوس و تعبیرهای درشت و نچسب نیست. همین خودش شاید کلیدی برای ترجمه‌ی ترانه‌های غربی از این دست!

 

** این تکه را در فیلم نشنیدم، اما در این‌جا نقل شده و به نظر نادرست نمی‌رسد.

 

*** این هم به ازای This Time ، نام کتابی که جسی با خاطره‌ی سلین نوشته است، در همان فیلم دوم: قبل از غروب.

آی آدم‌ها! و “déjà vu”

دل‌ام سخت در گیر است، انگار که لای زبانه‌های گیره‌ی فولادی کارگاه نجاری جا مانده است و به براده‌های چوب نرم نرم پوشیده و مدفون می‌شود. و در همین حال که مدتی‌ست از ورق‌بازی وقت‌کش سیستم عامل دست کشیده‌ام و جدی‌تر در خیال بی‌هوده‌گی‌ها فرو می‌روم، ترانه‌خوانی سهیل نفیسی در مجموعه‌ی «ری‌را» _ محصول هرمس _ دور دوم‌اش را آغاز کرده است. هر چند با فضای موسیقایی‌اش خوب کنار نیامده‌ام، اما آن‌قدر شعرهای برگزیده برای ترانه‌خوانی‌اش محکم‌اند و دل‌لرزان که نمی‌توانم دست بکشم از شنیدن‌اش، آن هم وقتی خودم همت خواندن ندارم و درست همین حالا ترجیع ترانه‌یی‌ست: آی آدم‌ها ...

 

و اما کمی از روزمره‌گی‌ها و شب‌هایی که _ چه در آن‌ها بتراود مه‌تاب و بدرخشد شب‌تاب چه نه _ از خواب‌شان گریزان شده‌ام. روزها را سخت مشغول کار هستم، مشغولِ طرح‌های متعدد و نیمه‌یی از همه رقم: یکی پژوهشی برای پایش وب‌لاگ‌ستان، یکی در اطلاع‌رسانی آموزشی برای پیش‌گیری از کودک‌آزاری، یکی ترجمه‌ی ترانه‌هایی ماندگار، یکی تدوین طرحی برای گردش‌گری هدف‌دار، یکی طراحی و راه‌اندازی یک پای‌گاه وب، یکی زمینه‌سازی برای برگزاری جشن‌واره‌یی با موضوع شهروندی و هزار کوفت دیگر! گرچه همه‌شان دورادور دل‌انگیزند، اما وقتی می‌شوند کار ناچار ناگزیری که از نزدیک می‌بینی روی‌کردهای کلان هدایت‌کننده‌شان صد و هشتاد درجه با نگاه تو اختلاف فاز دارند، ذهن و جسم‌ات را فرسوده می‌کنند. این همه به هر حال و باری به هر جهت، برای چه و به چه سود؟ هیچ، هیچ، هیچ ... و کاش به همین‌جا ختم می‌شد و شب که می‌خفتم تا صبح فردا دچار فراموشی می‌شدم و اصلا هزار و یک خواب چرند می‌دیدم که مثلا از روی شکم پر و سنگین برخاسته بودند! اما خواب‌هایم چنان واقعی و خودآگاه و آزاردهنده شده‌اند که از امر خوابیدن به شدت می‌ترسم. کارم به آن‌جا رسیده که از خوابیدن بدم می‌آید، اما ناگزیر که سرآخر چشمان‌ام بر هم می‌افتند، همین‌طور هراس دارم این واقعیت محتوم که البته مایه‌هایی از رئالیسم جادویی دارد، بر من مستولی شود. خیلی وقت‌ها خواب‌‌هایم اصلا ترس‌ناک نیستند و مطلقا کابوسی در کار نیست، بلکه از شدت واقعی بودن‌شان و از شدت آگاهی‌ام در آن‌ها هول برم می‌دارد. و هنگامی که چنین می‌شود و از خواب برمی‌خیزم دیگر نباید بخوابم که باز موقعیت مزخرف دیگری برای‌ام پیش می‌آید. مثلا همین نیمه‌شب گذشته که وقتی خسته و بریده از مقابل این نمایش‌گر روبه‌رویم خواب و بیدار بلند شدم و کف اتاق دراز کشیدم تا بخوابم، طرف‌های صبح بود که ... انگار از خواب برخاسته و باز برگشته و مقابل این نمایش‌گر نشسته و زانوهام را به عادت همیشه بر لبه‌ی میز گذاشته و در تاریکی گه‌گاه اتاق‌ام مقابل نور این لوح شیشه‌یی به تصویری که معمولا نمی‌دانم چیست و اهمیتی ندارد برای‌ام، زل زده بودم. یک‌باره یادم آمد که دو تا مهمان دارم و بی‌خیال‌شان شده‌ام. انگار می‌دانستم که یکی‌شان در هال مشغول وقت‌گذرانی‌ست و دیگری‌شان که دخترکی بود، پشت سرم تکیه داده بر دیوار دارد به کار و بی‌کاری من مقابل این دست‌گاه می‌نگرد. آخر، این چه مرام مهمان‌داری‌ست که نورها را بکشی و همه جا سوت و کور؟ برگشتم و دیدم دخترک نیست. از جا بلند شدم تا از آن یکی بپرسم که چه خبر و چه می‌کنند. در همان تاریکی، دیدم او هم نیست، و همان وقت به خود آمدم که دارم خواب می‌بینم و چه اشتباهی کرده‌ام: مهمان کجا بود؟ چه تقلایی کردم تا از آن وضعیت بیایم بیرون و این خودآگاهی به خفتن را برسانم به خود خود بیداری. نمی‌دانید چه زهرماری‌ست این هوش‌یاری در خواب! و بعد که از فرط خسته‌گی مقابل پرهیز از خواب کم آوردم و باز خوابیدم، دو باره آش و کاسه‌یی مشابه! رفتم به روزگار کودکی‌ها و همان خانه‌یی که در آن زاده شدم و ... بالاخره برخاستم و از خیر خوابیدن گذشتم. و تازه دی‌شب که گذشت، بارش خیلی سنگین نبود!

 

این هم از این!

 

دیگر می‌ماند بگویم که خارج از همه‌ی این رویه‌های روزمره و شب‌مره، عصر پنج‌شنبه‌یی که گذشت، دوستی را دیدم و کمی نفس کشیدم. آخر، ورای خواب و بیداری، گویی خودش رؤیای صادقه‌یی بود که در زمانه‌یی که نمی‌دانم کی حضورش را درک کرده بودم. ممنون!

و باز در دور سوم بار دیگر می‌شنوم که آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندان‌اید ...

پی‌نوشت: راستی، فیلم جاده‌ی مالهالند را دیده‌اید؟

سرضرب! چند خط پر و یک هوا خالی

وقتی ...

وقتی از خیر نوشته‌ی تعیین‌کننده‌ی سه هفته‌ی قبل می‌گذرم، وقتی از خیر خیلی چیزها که دوست دارم یا ندارم می‌گذرم، وقتی ...

وقتی نمی‌توانم _ شاید هم نمی‌خواهم _ با کسی بگویم که ...

وقتی حتا حوصله‌ی اندیشیدن به آن «کلمه‌ی گنده» را هم ندارم،

تنها چیزی که باقی می‌ماند همین خطوط خالی‌ست:

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

همین!