تکلیف

یه بار یکی برام پیغام گذاشت که به‌تره یه موضوع برا نوشتن در این‌جا انتخاب کنم. من خودم قبل از اون هم به این مساله فکر کرده بودم، اما به این نتیجه رسیده بودم که این‌جا جایی باشه برا هر از گاهی نوشتن از اون چیزایی که یه باره هوس‌شون می‌آد و تو یه آن هم غیب می‌شه. به هر حال، بعد از اون پیغام باز هم به این مساله فکر کردم، اما به تصمیم جدیدی نرسیدم. فقط این فکر کردن دوباره یه رفتار ناخودآگاه رو به‌ام روشن کرد و اون این که:

من این‌جا از هر چی ممکنه بنویسم، اما چند تا قاعده رو برا نگارش رعایت می‌کنم، یعنی حتی اگه محاوره‌ای می‌نویسم، اما حرمت و ادب زبان فارسی رو حفظ کنم. دیگه این که هر دفعه زیاده‌گویی نکنم و حتما نوشته‌هام بند بند باشه. و این که خودم باشم، بی اون‌که اهمیت داشته باشه کی هستم و تمرین مدارا کنم، هر چند از دست خیلی چیزها و خیلی آدم‌ها ممکنه حسابی عصبانی بشم.

نمی‌دونم چه قدر این ناخودآگاهی رو بتونم در آینده آگاهانه ادامه بدم. و اصلا این موضوع یه توهم نیست که برام پیش اومده؟ به هر حال، همین فکر کردن این قدر بد نبود که یه کمی تکلیف‌ام روشن شد.

از زبان یک نفر که گویی خیلی عصبانی‌ست ...

خوب، من الآن نمی‌دانم که بگویم مسافرم یا در خانه‌ام هستم!
به هر حال، هر چه هست حس دل‌تنگی‌ست برای او که این‌جا نیست و ...

دیروز به خواب و رفع خسته‌گی گذشت، و بعد هم جا خوردن از خبر مرگ «غلام‌حسین»! حالا بماند که این «غلام‌حسین» کیست و چه‌طور مرد. حتی خواستم به یادش چند کلمه‌ای بنویسم همان وقت که دیدم نمی‌توانم و ...

امروز هم به جر و بحث گذشت: این که دیگران از دست من راضی هستند یا نه! البته «دیگرانی» که اهمیت بسیار زیادی دارند. از «مامان» مهم‌تر هم سراغ دارید؟ راستی، من تا کی قرار است بچهء حرف گوش‌کن ِ ...

شب پیش هم خوابی هم دیدم که خیلی غریب بود: جایی آشنا و ناآشنا و عده‌ای دور و نزدیک! و جمع زیادی مرد برهنه، لخت مادرزاد که همین‌طور این سو و آن سو می‌رفتند، و ...

بگذریم، فردا صبح هر طور شده با او تلفنی حرف خواهم زد، دل‌ام به غش و ضعف افتاده ...

نمی‌دانم چه شده که این بار نوشته‌ام این قدر عصا قورت داده از آب در آمده است. این من‌ام؟ در این که تردیدی نیست، فقط این من، منی‌ست که انگار حسابی عصبانی‌ست! همانی که عصر وسط خیابان رو به مامان‌اش کرد و گفت: «می‌دونی مامان، گه به این زنده‌گی!»

...

از هر دری ...

آدم بعضی وقت‌ها گیج می‌شه ...

دست چک دوست‌ام گم شده،
دختر خدمت‌گزار شرکتی که در آن کار می‌کنم، در کنکور قبول نشده،
خودم امروز عصر باید بروم به سفر و ...
و «میم» تازه فردا از سفر برمی‌گردد.
چه‌قدر با هم یکی‌به‌دو کردیم و به قول او دندان برای هم تیز کردیم ...

مانده‌ام که چه‌طور کمک کنم تا دوست‌ام دسته چک‌اش را بیابد،
مانده‌ام که چه‌طور به آن خانم خبر بدهم که دخترش رتبهء قبولی نیاورده،
و ...
مانده‌ام که دل شادم را چه‌طور نگذارم تنگ شود!

آدم بعضی وقت‌ها گیج میشه، خیلی، خیلی ...

باشگاه مشت‌زنی

یادتونه یه بار از «باشگاه مشت‌زنی» حرف زدم، به اندازهء یه جمله؟
حالا هم بیش‌تر حرف نمی‌زنم، فقط دعوت‌تون می‌کنم که به این‌جا سر بزنید.

جفتک و ...

بعضی وقت‌ها به عده‌ای پیدا می‌شن که یه جایی‌شون می‌سوزه، حالا به هر دلیلی، بعد هم چون هیچ راهی گیر نمی‌آرن که اون‌جاشون رو خنک کنن، شروع می‌کنن به جفتک انداختن عین اون چهارپای عصبانی بی‌چاره! آخه، یکی نیست به این آدما بگه: «خوب، فرق شما با اون زبون‌بسته چیه اگه فقط جفتک انداختن ازتون بر‌می‌آد؟» خلاصه این که این جفتک اندازی فقط باعث خرابی می‌شه و دل‌گیری، نه هیچ چیز دیگه‌ای که راه‌گشا باشه. حتی اون‌جاشون هم خنک نمی‌شه ...

جدا از دست یکی که حسابی زده بود به سرش و در عین ادعا جفتک می‌نداخت و حواس‌اش نبود که داد و فریاد کردن‌اش شده عین عرعر بی‌معنی یه الاغ برا آدما، ناامید شدم! البته ناامید که نه، خشمگین!

آدم از بعضی‌ها توقع نداره ...