خوب، من الآن نمیدانم که بگویم مسافرم یا در خانهام هستم!
به هر حال، هر چه هست حس دلتنگیست برای او که اینجا نیست و ...
دیروز به خواب و رفع خستهگی گذشت، و بعد هم جا خوردن از خبر مرگ «غلامحسین»! حالا بماند که این «غلامحسین» کیست و چهطور مرد. حتی خواستم به یادش چند کلمهای بنویسم همان وقت که دیدم نمیتوانم و ...
امروز هم به جر و بحث گذشت: این که دیگران از دست من راضی هستند یا نه! البته «دیگرانی» که اهمیت بسیار زیادی دارند. از «مامان» مهمتر هم سراغ دارید؟ راستی، من تا کی قرار است بچهء حرف گوشکن ِ ...
شب پیش هم خوابی هم دیدم که خیلی غریب بود: جایی آشنا و ناآشنا و عدهای دور و نزدیک! و جمع زیادی مرد برهنه، لخت مادرزاد که همینطور این سو و آن سو میرفتند، و ...
بگذریم، فردا صبح هر طور شده با او تلفنی حرف خواهم زد، دلام به غش و ضعف افتاده ...
نمیدانم چه شده که این بار نوشتهام این قدر عصا قورت داده از آب در آمده است. این منام؟ در این که تردیدی نیست، فقط این من، منیست که انگار حسابی عصبانیست! همانی که عصر وسط خیابان رو به ماماناش کرد و گفت: «میدونی مامان، گه به این زندهگی!»
...