از هر دری ...

آدم بعضی وقت‌ها گیج می‌شه ...

دست چک دوست‌ام گم شده،
دختر خدمت‌گزار شرکتی که در آن کار می‌کنم، در کنکور قبول نشده،
خودم امروز عصر باید بروم به سفر و ...
و «میم» تازه فردا از سفر برمی‌گردد.
چه‌قدر با هم یکی‌به‌دو کردیم و به قول او دندان برای هم تیز کردیم ...

مانده‌ام که چه‌طور کمک کنم تا دوست‌ام دسته چک‌اش را بیابد،
مانده‌ام که چه‌طور به آن خانم خبر بدهم که دخترش رتبهء قبولی نیاورده،
و ...
مانده‌ام که دل شادم را چه‌طور نگذارم تنگ شود!

آدم بعضی وقت‌ها گیج میشه، خیلی، خیلی ...

باشگاه مشت‌زنی

یادتونه یه بار از «باشگاه مشت‌زنی» حرف زدم، به اندازهء یه جمله؟
حالا هم بیش‌تر حرف نمی‌زنم، فقط دعوت‌تون می‌کنم که به این‌جا سر بزنید.

جفتک و ...

بعضی وقت‌ها به عده‌ای پیدا می‌شن که یه جایی‌شون می‌سوزه، حالا به هر دلیلی، بعد هم چون هیچ راهی گیر نمی‌آرن که اون‌جاشون رو خنک کنن، شروع می‌کنن به جفتک انداختن عین اون چهارپای عصبانی بی‌چاره! آخه، یکی نیست به این آدما بگه: «خوب، فرق شما با اون زبون‌بسته چیه اگه فقط جفتک انداختن ازتون بر‌می‌آد؟» خلاصه این که این جفتک اندازی فقط باعث خرابی می‌شه و دل‌گیری، نه هیچ چیز دیگه‌ای که راه‌گشا باشه. حتی اون‌جاشون هم خنک نمی‌شه ...

جدا از دست یکی که حسابی زده بود به سرش و در عین ادعا جفتک می‌نداخت و حواس‌اش نبود که داد و فریاد کردن‌اش شده عین عرعر بی‌معنی یه الاغ برا آدما، ناامید شدم! البته ناامید که نه، خشمگین!

آدم از بعضی‌ها توقع نداره ...

تولد

نکنه احساساتی شده‌ام دوباره؟
مهم نیست، هر چی هست اینه که الآن دل‌ام می‌خواد تولدش رو تبریک بگم!
تولدت مبارک! :)

هوس کرده‌ام که به این‌جا هم سر بزنم. شما نمیآین؟

دل‌تنگی

حسابی دل‌مان تنگ شده بود سلطان بانو! از رخسارمان بیزار شده‌ای که رو نشان نمی‌دهی؟
به هر حال، باز هم آمده‌ایم به بارگاه تا ...

:)
دوباره سلام!