فروغ

یکی از اولین لینک‌هایی که این‌جا دادم به سایت مجله‌ای بود که هم‌اسم این وب‌لاگه (یا برعکس، این وب‌لاگ هم‌اسم اونه): «فروغ». الآن داشتم اون رو می‌خوندم، به نظر می‌آد فردا شمارهء جدیدش هم منتشر می‌شه. تا حالا اون رو دیدین؟

خواب یا بیداری

حسابی خواب خواب‌ام، اما ناچارم که بیدار باشم و به کارهای واجب و عقب‌مونده‌ای که هیچ راه دررویی نداره برسم. و چه‌قدر خواب‌ام می‌آد ...
خواب، خواب، خواب عزیز و مهربون که ناچارم به‌اش بگم: «نه!»
نمی‌دونم کارهام رو تو بیداری پیش خواهم برد یا تو خواب ...

کسی نمی‌آد بالا سرم تا اگه خواب موندم، بید...

...

تعبیر خواب

امروز عصر که از خسته‌گی و گرما به خواب رفته بودم، خواب شناگری رو دیدم که جثهء درشت و نامتناسبی داشت و اصلا باور نمی‌کردم بتونه شنا کنه، در حالی که خوب شنا کرد و از خیلی‌ها جلو افتاد. و من حیرت‌زده بودم. یعنی تعبیری داره؟

تکلیف

یه بار یکی برام پیغام گذاشت که به‌تره یه موضوع برا نوشتن در این‌جا انتخاب کنم. من خودم قبل از اون هم به این مساله فکر کرده بودم، اما به این نتیجه رسیده بودم که این‌جا جایی باشه برا هر از گاهی نوشتن از اون چیزایی که یه باره هوس‌شون می‌آد و تو یه آن هم غیب می‌شه. به هر حال، بعد از اون پیغام باز هم به این مساله فکر کردم، اما به تصمیم جدیدی نرسیدم. فقط این فکر کردن دوباره یه رفتار ناخودآگاه رو به‌ام روشن کرد و اون این که:

من این‌جا از هر چی ممکنه بنویسم، اما چند تا قاعده رو برا نگارش رعایت می‌کنم، یعنی حتی اگه محاوره‌ای می‌نویسم، اما حرمت و ادب زبان فارسی رو حفظ کنم. دیگه این که هر دفعه زیاده‌گویی نکنم و حتما نوشته‌هام بند بند باشه. و این که خودم باشم، بی اون‌که اهمیت داشته باشه کی هستم و تمرین مدارا کنم، هر چند از دست خیلی چیزها و خیلی آدم‌ها ممکنه حسابی عصبانی بشم.

نمی‌دونم چه قدر این ناخودآگاهی رو بتونم در آینده آگاهانه ادامه بدم. و اصلا این موضوع یه توهم نیست که برام پیش اومده؟ به هر حال، همین فکر کردن این قدر بد نبود که یه کمی تکلیف‌ام روشن شد.

از زبان یک نفر که گویی خیلی عصبانی‌ست ...

خوب، من الآن نمی‌دانم که بگویم مسافرم یا در خانه‌ام هستم!
به هر حال، هر چه هست حس دل‌تنگی‌ست برای او که این‌جا نیست و ...

دیروز به خواب و رفع خسته‌گی گذشت، و بعد هم جا خوردن از خبر مرگ «غلام‌حسین»! حالا بماند که این «غلام‌حسین» کیست و چه‌طور مرد. حتی خواستم به یادش چند کلمه‌ای بنویسم همان وقت که دیدم نمی‌توانم و ...

امروز هم به جر و بحث گذشت: این که دیگران از دست من راضی هستند یا نه! البته «دیگرانی» که اهمیت بسیار زیادی دارند. از «مامان» مهم‌تر هم سراغ دارید؟ راستی، من تا کی قرار است بچهء حرف گوش‌کن ِ ...

شب پیش هم خوابی هم دیدم که خیلی غریب بود: جایی آشنا و ناآشنا و عده‌ای دور و نزدیک! و جمع زیادی مرد برهنه، لخت مادرزاد که همین‌طور این سو و آن سو می‌رفتند، و ...

بگذریم، فردا صبح هر طور شده با او تلفنی حرف خواهم زد، دل‌ام به غش و ضعف افتاده ...

نمی‌دانم چه شده که این بار نوشته‌ام این قدر عصا قورت داده از آب در آمده است. این من‌ام؟ در این که تردیدی نیست، فقط این من، منی‌ست که انگار حسابی عصبانی‌ست! همانی که عصر وسط خیابان رو به مامان‌اش کرد و گفت: «می‌دونی مامان، گه به این زنده‌گی!»

...