اول: لینکهایی بدون شرح: مداد سفید، مداد سیاه
بعد: داستانی را میخواهم خُرد خُرد بیاغازم. حالا نگویم داستان، که نوشتهای با یک طرح، با یک سر و ته _ بهتر است از این پس در حرف زدن و نوشتنام کلمه به کلمه وسواس افزونتری به خرج دهم تا نه مایهء دلآزردهگی کسی شود.
و اما چه ماجرایی و چه انگیزهای برای این نوشته؟
- کوتاهی فرصت دیدار عزیزی که میرود و حسرت بر زائل شدن مجالهایی برای دیدار در گذشته و ...
فقط گیر کار اینجاست که هیچ بافت و ساختی به ذهنام نمیرسد. حتی تصویری از دو شخصیت اصلی ماجرا ندارم که چه کسانی میتوانند باشند و با چه شکل و چه سطح ارتباطی، هر چند خودم تجربهای شخصی در بارهاش دارم. بعید میدانم چیزی بتوانم بنویسم که ...
آری، به یک جور عقیمی قلمی مبتلا شدهام، و حتی ذهنی تا اندازهای! اصلاً متوجه هستید که همین حرفهایم نیز تکراریاند و مردن و تمام شدن را باز میگویند؟
کاش جادویی یا معجزهای تا میشدم ایلعاذر و عیسایی هم مبعوث تا بدمد نفساش را و من برخیزم از این گور تاریک نمور ِ ...
حرف دیگر: همهء این خطوط را بگذارید به حساب تلاش مذبوحانهای برای ...
درآمد: روزگار گذران بسیار شوخ و شنگی دارد. لااقل در چشم من که چنین است.
حاشیه: از سر تا پای خود تعجب میکنم که تصمیم گرفتهام بنشینم و این چند خط را بنویسم. چند خطی که نه به قصد گله است. چند خطی که تنها برای واگویه با خود است، واگویه با صدای بلند که دیگران هم میشنوند و دربارهاش ممکن است حرفی هم بزنند. البته هنوز نمیدانم واگویهام با خود را نیمه رها میکنم یا نه! من که ...
و اما: در یک تنگنای زمانی که گرفتار هزار و یک جور کار برنامهریزی نشده بودم، و با این که مدتهاست سعی میکنم فارغ از دنیا و مافیهاش باشم و تا حدی موفق بودهام، نمیدانم چرا کمی ناآرام بودم. در همین احوالات آشنایی با من تماس گرفت با درخواستی که در توانام نبود برآوردهاش کنم. گلهمند شد، کمی تندی کرد و ...، و من هم بهتزده بودم هم درمانده. درخواستاش را که نمیتوانستم برآورده کنم، ناراحتاش هم که دوست نداشتم بکنم، اما اگر او در مواجهه با همه و در هر جا توقع داشته باشد که همه به میل او پاسخ مثبت دهند، چون نشدنیست، مطمئنام که ضربه میخورد. کاش ...
من با همهء دلهرههایم که حس ناشی از ناخرسندی آن آشنا هم مزید بر علت شد، دیگر حتی توقع نداشتم که فلانی این درخواستاش را میتوانست زودتر هم مطرح کند تا در آن لحظه بر من فشار ذهنی مضاعف وارد نکند _ هر چند در هر حال، پاسخ من منفی بود. آری، من دیگر حتی حال ندارم که توقع نداشته باشم که چرا فلان کس بهمان کار را کرد یا فلان حرف را زد. خوشبهحال آنها که توقع دارند ... . اصلاً بگذریم!
در همان روز و بعد آن که به نحو احمقانهای بعضی چیزها را جدی گرفتهام، لطف و نوازش بسیاری از دیگر آشنایان هم نصیبام شد! اگر آدم سابق بودم، عصبی میشدم و میبستمشان به هر آنچه لایقاش هستند. حتی چشم بر شأن خود دمی میبستم و میشدم یک نفر آدم بیچاکدهان که بدتر از او پیدا نشود. فقط مسأله این است که هر چند این جدی گرفتن موضوع بر احوالات درونیام اثر گذاشت، اما هنوز آنقدر خودآگاهی داشتم که باز به لاک آرام خود برگردم و پناه گیرم. گور بابای همهء آن چیزی که بیرون این لاک رخ میدهد.
امید: بهتر است حالا که در سکوت لاکام خلوت کردهام، به خاطرهء دیدار امیرعطا، محمد، رضا و محبوبه، رضا (یکی دیگر) و انسیه دل مطمئن کنم و ذهن آشفته نکنم به آنچه که به هیچ نمیارزد. راستی، چه عکسهایی شدهاند عکسهای زادروز «فروغ»! ماهِ ماه ...