لحظه‌های ...

چند روزی دست‌ام به نوشتن نمی‌رفت، اما ...

فعلاْ ترجیح داده‌ام کوتاه بیایم. نه این که باختنُ قبول کنم، بلکه بپذیرم اگه خواسته‌ای دوطرفه نیست، به زور چیزی رو تحمیل نکنم. از طرفی امیدوارم اگه تو دل‌اش حسی هست که می‌خواد قایم‌اش کنه، نمی‌تونه و خودش برمی‌گرده. من که قبلاْ گفته بودم دل به دریا زده‌ام، پس باید پای موج و توفان‌اش هم بایستم.

چند شب پیش، با یکی از رفقای قدیمی بودم. یکی از این فال‌فروش‌های نوجوون سراغ‌مون اومد. دوست‌ام به‌ام گفت، نیت کن و یکی بردار. با وجودی که خیلی تو عالم این کارها نیستم، ولی قبول کردم. ببینید چه شعری اومد:

      در نظربازی ما بی‌خبران حیران‌اند

      من چنین‌ام که نمودم دگر ایشان دانند

      عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی

      عشق داند که در این دایره سرگردان‌اند

      وصف رخسارهء خورشید ز خفاش نپرس

      که در این آینه صاحب‌نظران حیران‌اند

      گر شوند آگه از اندیشهء ما مغ‌بچه‌گان

      بعد از این خرقهء صوفی به گرو نستانند

      لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

      عشق‌بازان چنین مستحق هجران‌اند

      جلوه‌گاه رخ او دیدهء من تنها نیست

      ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

      مگرم شیوهء چشم تو بیاموزد کار

      ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

      عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا

      ما همه بنده و این قوم خداوندان‌اند

      مفلسان‌ایم و هوای می و مطرب داریم

      آه اگز خرقه پشمین به گرو نستانند

      گر به نزهت‌گه ارواح بَرَد بوی تو باد

      عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

      زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک

      دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
زبون‌ام بند اومد. باز هم صبر می‌کنم. شاید هم با یکی دیگه از دوستام مشورتی بکنم که بیش‌تر دوست اونه تا من، اما دیگه ...

یک صف سوال ...

آخه چی بگم از دست‌ات؟ هر چی می‌خوام به‌اش فکر نکنم نمی‌شه. هزار تا سؤال پشت هم دیگه ردیف می‌شن و بی‌جواب می‌مونن، بعد هم از یاد می‌رن. نه! از یاد نمی‌رن، تو این ذهن مغشوش من گم و گور می‌شن. امان از دست تو!

 

هر چی فکر می‌کنم می‌بینم یا حس می‌کنم دلیلی که برای نه گفتن به من می‌آری، انگار یه جور لج‌بازیه. آخه به صرف حفظ یه تجربهء دوستانه و حتی به بهای کم‌رنگ و بی‌رنگ شدن‌اش، چرا به خودت فرصت نمی‌دی تا ببینی با از کار انداختن اون وضعیت آگاهانهء اشباع‌شده از حس‌های عاطفی قدیمی در خودت، چه بسا بتونی به خواسته و خواهش من جواب مثبت بدی؟ دختر خوب، تو که خودت می‌گی _ اگه نخواسته باشی چیزی رو به من نگی _ به انتخاب فعلی‌ت هنوز هیچ حس دوست داشتن یا نداشتن نداری و تنها یه دو دو تا چار تای عاقلانه کرده‌ای تا به نتیجه رسیده‌ای. این طور نیس؟ خوب، چرا دو دو تا چار تایی که می‌کنی یه طرف‌اش من نباشم؟ فکر می‌کنی ما یه ارتباط عقلانی نتونیم با هم داشته باشیم؟


...

حرف باقی‌مانده

یه چیز کوچولو رو از قلم انداختم:
- مریم! من هنوز ناامید نشده‌ام! هنوز دست بردار نیستم!

شب‌زده

نتونستم بخوابم!
آخه همه‌اش نه خیال‌اش که انگار خود خودش پیش روم بود و هست. انگار همین حالا هم بغل دست‌امه و داره انگشتام رو که رو کلیدها فشار میدم دنبال می‌کنه.
این جوری کی می‌تونه بخوابه؟ تو می‌تونی وقتی داری زیر حضور پررنگ اونی که عاشق‌اشی، نفس می‌کشی، بگیری بخوابی؟ به‌ام حق بدین که شب‌زده بشم و خواب‌گرد.

عجیبه که خیلیا عین من انگار حالا بیدارن! خوشا بیدارانِ همیشهء ...

فروغ هم رخت نو کرده به تن دوباره! نمی‌دونم به خاطر هم‌اسمیه که دوست‌اش دارم یا ...
انگار که اون هم خواب‌زده شده، ببینین:

        

مریم

مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم،
مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم،
مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم
مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم، مریم،
مریم، مریم،
مریم،
...