در بامدادی که خود را می‌زاید در ادامهء یک شب روشن دیگر!

چند ساعت پیش دوباره «شب‌های روشن» را دیدم، در شبی که هوایش حسابی سرد. انگار آدم می‌خواست در یخ جابه‌جا بشود، وقتی در ساعتی مانده به نیمه‌شب قدم‌زنان کوچه و خیابان را طی می‌کرد.

باز هم حرف و حدیث روشنایی شبانه، آن هم در هوایی که سرماریزه در آن رقصان ...

راستی، دم همین غروبی که گذشت، اتفاقی وقتی نه به قصد خرید در یک کتاب‌فروشی بودم، فیلم‌نامهء «شب‌های روشن» را دیدم که به هم‌راه فیلم‌نامهء «هفت پرده»، هر دو نوشتهء سعید عقیقی، در یک جلد توسط انتشارات قطره منتشر شده. بی‌درنگ برداشتم‌اش.

هوس کتاب خریدن به تن‌ام افتاد و مجموعهء «وقتی رسیدیم که قطار رفته بود» را هم که گزینهء اشعار دو دههء سیدعلی صالحی‌ست، ندید نگرفتم.

 

و اما شاملوی بزرگ که زادروزش است امروز. به یاد او با کلام خودش:

 

مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه‌ای اندیشد.

اینُ یکی می‌گفت که سر پیچ خیابون وایساده بود.

زنده‌گی را فرصتی آن‌قدر نیست که در آیینه به قدمت خویش بنگرد یا از لب‌خند

و اشک یکی را سنجیده گزین کند.

اینُ یکی می‌‌گفت که سر سه‌راهی وایساده بود.

عشق را مجالی نیست که حتی آن‌قدر که بگوید برای چه دوست‌ات می‌دارد.

والاهه این‌ام یکی دیگه می‌گفت.

                سرو لرزونی که راست، وسط چارراهِ هَر وَر باد وایساده بود.

 

آخر هم این که منتظر خبرهایی از من باشید تو این یکی چند روزی که از راه می‌رسد ...

توضیح: اصلا حال لینک دادن به جایی ندارم.

گریز از یک سایهء سنگین و سلام به خدایان، و سلام به همه!

اون‌قدر اندیشهء نوشته‌های مختلف و متعدد راه‌شون رو به ذهن‌ام باز کردن و رفتن، اما من اصلا حال و حوصله نداشتم تا بنویسم. انگار یه روح تنبل خسته تو وجودم خزیده ...

حالا هم که دارم این نوشته رو می‌نویسم، وجود سنگین و مزاحم اون شبح قلدر رو حس می‌کنم، ولی به خاطر چیزی که لی‌لی نوشته بدجوری تکون خوردم. تازه شدن یه زخم کهنه رو دوباره حس می‌کنم ...

حرف‌هام رو دربارهء دردی که تو نوشتهء دوست خوب‌ام موج می‌زنه، بعداً می‌نویسم، چون اگه حالا چیزی در اون باره بنویسم خیلی عصبی از آب در می‌آد و من این جوری دوست ندارم _ این هم یه وعدهء دیگه که احتمالاً عملی نمی‌شه. البته می‌تونم چند تا فحش کلفت آب‌دار به یه طرف ناشناس که شاید اون بالاها نشسته باشه حواله کنم تا جون‌اش حال بیاد!


***
 

و اما اگه از من بپرسن: "با خدا چه‌طوری؟" ، بی‌درنگ جواب می‌دم: "کدوم خدا؟" نه از سر بی‌ایمونی، که از سر این نگاه که حتی اگه بتونم نمی‌خوام جمع اضداد رو تو یه وجود تصور کنم. آخه چه لزومی داره این کار؟ من خدا را فارغ از یه ترکیب مضاف و مضاف‌الیه نمی‌خوام تو نظر بیارم. دیگه استفاده از صفت‌های کلی و خوش آب و رنگ هم راضی‌م نمی‌کنه.

_ فکر می‌کنم خیلی‌ها می‌گن فلانی مشرک شده یا اگه ته دل‌شون نخوان این حرف رو به زبون بیارن، می‌گن: "استغفرالله! دوباره این پسر عصبانی شد، حالا این بار گیر داده به خدا! یه کسی بشینه با اون از گل و بلبل حرف بزنه تا این چرت و پرت‌ها از دهن‌اش بیفته." من هیچ حرفی نمی‌زنم دربارهء وضعیت خودم، هر کی هر جور دوست داره فکر کنه.

راستی، می‌دونستین معنی کهن «دیو» یعنی خدا، خدایی که واحد نیست؟ زرتشت که بیست و یکم آذر ظاهراً زادروزشه، با طرح اندیشهء خدای بی‌کرانهء واحد که عرصهء خلقت رو محل جدل روشنی و تاریکی قرار داده، لشکر دیو‌ها رو که خدایان پیشین مردم بودند، به سمت سیاهی روند. این نگاه و مفهوم همین‌طور باقی موند و واژهء دیو رنگ منفی به خودش گرفت. طبیعیه که ادیان توحیدی هم از این نگاه حمایت بکنن. حداکثر کوتاه اومدن‌شون سر این موضوع، این بوده که از جمع دیوها تنها یکی‌شون رو نگه داشته‌ان و اون رو مفتخر به صفت وحدانی کرده‌ان. در واقع تنها واژه رو تطهیر کرده‌ان، مثلاً در زبون فرانسوی الآن Dieu (با D به صورت بزرگ) به معنی خدای متعال و یزدان پاک هست.

بگذریم، ولی ...
آهای خدای خاک، خدای آب، خدای آسمون، خدای نور و بقیهء خداهای دوست‌داشتنی! سلام به همه‌تون، تک‌تک و جداگونه!

 

و من دیشب از خشنودی‌ام از حضور آفتابی خدای آسمون می‌گفتم در صبح‌گاهان این چند روز، اما بی‌خبر بودم که خود اون دوباره به باد امر می‌کنه که ابرها رو تو صحن‌اش پهن کنه! خدایا، دوست‌ات دارم، بارون‌ات رو هم، اما بسه دیگه ضدحال زدن!

 

و ...

هزار تا موضوع هستن که می‌خواستم درباره‌شون بنویسم، اما دست نگه داشتم، چون یا خودشون همین‌جوری تلخ‌ان یا نگاه و زبون من سیاهِ سیاه! از خیر همه‌شون گذشتم تا فرصتی دیگه! به‌تره برا این که یه کمی از شدت درگیری با فکر خدا(یان) خلاص بشم، دیگه اسم‌اش(شون) رو نیارم و کارم رو با چند تا اشارهء نوربارون تموم کنم:

 

-          «شب‌های روشن» یادتون نره! این‌جا رو هم بخونین. «فروغ» هم نوشتهء خوندنی‌ای دربارهء آدم‌های این فیلم نوشته.

-          یه آلبوم موسیقی هم هست که چند روزی هست من رو به خودش مشغول کرده: «آیین‌ها» اثر آرمن چخماقیان، آهنگ‌ساز آمریکایی ارمنی‌الاصل. این کار رو نشر موسیقی «هرمس» با کیفیت خوبی چندی قبل منتشر کرده و الآن هم تو بازار موجوده.

 

و برا این که بگم من این باور رو دارم که همه از زنده‌گی و زمین و جامعه و ... حق دارن، می‌خوام یه نفس همین‌طور بگم "سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، ..." تا بیدار شن و بلند از جا، و امیدوار برن یقهء اون رو بگیرن، همونی که می‌دونن می‌خواد حق‌شون رو بخوره!

 

بعد‌التحریر: این‌جا سرزمین وب‌لاگه! توقع نداشته باشین من عین خیلی وقت‌های دیگه حال بحث و جدل کلامی داشته باشم. فقط خواستم اون چه رو که ته دل‌ام می گذشت به زبون بیارم تا مقابل اون سایهء سنگین سکوت نکرده باشم، مبادا باورش بشه جلوش کم آورده‌ام.

شب‌های روشن و دلی که تنگ است در هوایی یک‌سره ابری

شب‌های روشن یا سفید!

سفیدی با روشنی این‌جا فرقی ندارند با هم! مهم روایتی‌ست که اگر خیلی‌ها ندانندش نیم عمر که سهل است، تمام عمرشان بر باد فناست.

حکایتی‌ست از عشق و دوستی، شرط و قرار، انتظار و شناخت، خلوت و امید، و ...

«شب‌های روشن» فیلمی‌ست که اگر بخواهم از وجوه سینمایی‌اش هم حرف بزنم گفتنی زیاد دارم، اما نمی‌خواهم بحث را به دقت میزانسن، عمق صحنه‌آرایی، تناسب نور و ... بکشانم. فقط می‌خواهم دربارهء عشق و دوستی، شرط و قرار، انتظار و شناخت، خلوت و امید، و ... بنویسم. و این‌که در این چندی که از مسخ‌شده‌گی گریخته‌ام و چه بسا چنان افراطی در زنده‌گی آن گونه که دوست می‌دارم، فرو شده‌ام که باز هم دارم مسخ می‌شوم و دیگر خبری از لذت نیست، همه‌شان را تجربه کرده‌ام!

_ جملهء بلند و ثقیلی شد با یک مشت «که» که دوست‌شان ندارم، اما حال ویراستن‌اش ندارم. اصلاً کمی تقلا برای خواندن‌اش و اگر فهمیدنی باشد، فهمیدن‌اش بد نیست!

 

شرط: دیدار و هم‌راهی و بازگویی راز بی عشق! _ همان که لیلی هم از من می‌خواهد و حرفی نیست اگر به دست من است این موضوع! اما خوب است همه‌مان بدانیم که عشق افسار ندارد که به کسی بسپاردش! حتی افسارگسیخته‌گی هم برای آن مناسب نیست که هیچ گاه و اصلاً رام نشده است.

انتظار: یک سال و چهار شب و یک ساعت ده تا یازده و لختی در یک کافه، بعد از غروب!

امید: کتاب‌فروشان مطلق! بازسازی و ترمیم ساختمان که بانویی به آن می‌آید، اما اگر نیامد چه؟ دیگر با چه امکانی می‌خواهی امیدوار دام افکندنی دیگر باشی که تمام دارایی‌ات را دادی برفت برای بانویی که نیامد، یا نماند!

خلوت: تو می‌مانی و همان میز و صندلی و پوستر بر دیوار: Notty Bianche . _ آری من هستم و همان صندلی کنارم که همیشه قرار است خالی بماند. یک تقدیر محتوم!

...

 

نمایی از نسخهء ایتالیایی داستان

الآن من هستم و خودم و نه دیگر هیچ کسی! و قصد دیدارهای مکرر ...

 

امشب شب من است،

اما من دل‌ام نمی‌خواهد آن منی باشم که امشب شب اوست ...

امشب شب من است!

 

در هوای بارانی، وقت تنهایی، دود و تلفن و اس.ام.اس. بازی و ...، و البته در شبی از شب‌های روشن یا که سفید!

 

راستی، دوستی در یک بار از همین بازی‌های اخیر به‌ام گفت:

 

پرده‌ها را به کناری بزن، هوای دوست در خانه‌ات می‌پیچد.

دل‌ات تنگ نیست؟

یک روز خوب به شرط چای!

چای!

اگر روزی دوباره بخواهم از سر صدق و صفا درگاه و آستان کسی را که آن بالاهاست شکرگزار باشم، به خاطر آفرینش «چای» خواهد بود.

امروز صبح تا چند دقیقه پیش که دو استکان چای سر کشیدم، فرصت نداشتم حتی صبحانه و ناهار درست و حسابی بخورم، دیگر چه برسد به مخلفاتی مثل چای. اما فراموش کرده بودم که برای من صبحانه و ناهار بهانه‌اند تا چای بنوشم، داغ داغ! و همین شده بود که بی‌طاقت شده بودم. سرم درد گرفته بود. چشم‌هایم تیر می‌کشید. من که به این راحتی تن به خواب نمی‌سپارم چنان کلافه شده بودم که می‌خواستم به زور هم که شده خودم را در خواب فرو کنم. هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. و اصلاً حواس‌ام سر جایش نبود که گره کار در کجاست! ... تا این که، آن دو استکان چای به جان‌ام رسید! زنده شدم! و حالا در خدمت‌گزاری حاضرم! :)

 

امروز روز خوبی بود:

-          در ساعاتی که در آمد و شد گرفتار بودم و عین علف خرس پول کرایه می‌دادم، یک مقاله را تنظیم کردم و عصر هنگام، عرق‌ریزان ارائه‌اش کردم. خوب از آب درآمد. در نهایت اعتماد به نفس و بی تپق زدن و به قول دوستی سپرنیفکنده! و بعد هم مشارکت در مباحث خاصی که مدت‌ها دل‌ام برای کل انداختن در چنین عرصه‌هایی تنگ شده بود. ؛)

-          در یک جمع صمیمی برخی را برای اولین بار دیدم، هر چند از مدتی قبل می‌شناسم‌شان: دیوانه، آیدا، زنی به نام سیاوش، آقای طاهری مدرسهء وب و بوق‌بوقک (گردانندهء جوان مجلهء هفت‌سنگ) و ‌دار و دستهء ادبی والس. همین‌طور کسان دیگری که الآن حافظه‌ام یاری نمی‌کند، شاید هم ... و البته دیدارهایی هم تازه شد: رنگین کمانی که حالا شبانه وحی بر او نازل می‌شود! و ... . البته جای خیلی‌ها هم خالی بود، کسانی که می‌توانستند بیایند و نیامدند، و کسانی که راه‌شان آن قدر دور بود که نمی‌توانستند بیایند یا این که آن‌قدر گرفتار که ...: گل‌باقالی خانوم، ایلیا، محمد، پژمان و مریم، آن یکی مریم عزیز، نغمه، امیر، مائده، علی‌رضا، فرزاد و یزدان، بهزاد، رضا _ بدجنس نشانی خانهء روی‌خط‌اش را لو نمی‌دهد ؛) _ یا هادی که خیلی اهل چنین شلوغی‌هایی نیست و ... . چه فهرست بالابلندی شد! خودتان قضاوت کنید، آدم این همه کس و کار داشته باشد که یا ببیندشان یا یادشان کند، آن وقت روزش روز خوبی نخواهد بود؟

-          بعد هم مسیری را قدم زدن دم‌دم‌های غروب و زیر باران ریز و نرمی که لطف خاصی داشت و در ادامه‌اش کمی عیش و نوش! و آن دختران کولی* وقتی که تنها بودم!

 

در فاصلهء نوشتن همین بند، سومین استکان چای را هم انداختم بالا! _ این هم از آن جمله‌ها شد، نه؟ انگار چای لب‌ریز از استکان، عرق مشطی ته قدح است!

 

و سر تعظیم به نشان احترام مقابل ملکوتیان فرو آورده،

و هم‌چنین پیش روی سروش که دیشب برای‌ام فرق لیلی را با لیلی باز می‌گفت، اولی با تلفظ /leyli/ و دومی با تلفظ /lili/ !

 

راستی، کسی را سراغ ندارید که نشانی کوچهء علی چپ را بداند؟ نشانی‌اش را می‌خواهم برای کسانی که نمی‌خواهند لب به اعتراف باز کنند!

 

و البته خدا را هوار مرتبه شکر به خاطر نعمت چای که اگر نازل نکرده بودش، الآن جنازه‌ام بی‌هوش کناری افتاده بود ...

 

* Gitanes

خسته‌گی، زایمان، باران و ... در حضور یک سوم شخص غایب!

سلام!

مچ دست چپ‌ام درد می‌کند، انگشتان هر دو دست‌ام بی‌حس‌اند، چشمان‌ام خسته‌اند و هنوز خواب‌ام می‌آید، اما ...

دیشب که نه، سحر شده بود که خوابیدم. ساعت از چهار صبح گذشته بود. و حالا بدون هیچ چیزی، نه زنگ ساعتی نه مزاحمت تلفنی نه سر و صدای کار ساخت و ساز در هم‌سایه‌گی، در حالی که جسم خسته‌ام عصبانی‌ست، بیدار شده‌ام. دو تا چشم باز باز! اگر در رخت‌خواب بمانم، خواب‌ام ادامه پیدا نمی‌کند، بلکه تن‌ام بیش‌تر خسته می‌شود. ساعت تازه هشت شده است. اَه ...

 

دیشب در آن هوای یک‌نفس بارانی دوست‌داشتنی گرفتار زایمان یک دوست بودم. باورتان نمی‌شود؟ کاش می‌شد داغی آخرین ظرف آب جوشی را که به اتاق آوردم و هنوز این کنار است، به این صفحه بیاورم تا آن را حس کنید. اصلاً کاش می‌شد به طریقی از صورت مادر و نوزاد عکسی به‌تان نشان می‌دادم تا جدی جدی باورتان می‌شد. حالا هم چه باورتان بشود چه نشود، می‌خواهم بگویم که نوزادی پاییزی دیگری بامدادان به دنیا آمد! و من دست تنها بودم آن وقت ...

 

***

 

و نمی‌دانم چه شده که من دوباره به جای «تو» شده‌ام «شما» وقتی صدایم می‌کند! خودم فکر می‌کنم، همه چیز در یک جور حس ترس و نگرانی نهفته است. هوا هنوز هم ابری‌ست. کمی توی ذوق‌ام خورده است، اما خودم هم مردد شده‌ام که تند رفته‌ام یا کند، ولی مگر حدیث رفتن در میان بوده که تندی یا کندی حالا بخواهد مایهء قضاوت شود؟ نمی‌دانم چه بگویم! حواس‌تان هست، خودم هم او را خطاب نمی‌کنم، الآن شده برای‌ام سوم شخص غایب!

اصلاً شاید این حس خسته‌گی شدیدم به همین خاطر است. آخر، من که بار اول‌ام نبوده قابله‌گی و دست تنها بودن! انگار این بار به خاطر درگیر بودن ذهن‌ام است برای غیبت‌اش که خسته‌ام. ...

 

یک جملهء دیگر می‌گویم و بعد ساکت می‌شوم. البته همین جمله را نه چندان با تأمل می‌نویسم _ تأکید می‌کنم «نه چندان با تأمل»:

کاش کلمه‌ای که با سه حرف «عین، شین و قاف» درست می‌شود، هیچ معنا و مفهومی نداشت تا به راحتی می‌توانستیم دوست بداریم هم‌دیگر را بی هیچ هراسی. همین!

 

***

 

و به روال معمول:

- حُدر یادداشتی نوشته دربارهء دومین دورهء مراسم انتخاب وب‌لاگ‌ها که عده‌ای هم نقدهایی بر او نوشته‌اند. در مجموع خوب است و خواندنی.

- شمارهء تازهء مجلهء «فروغ» هم منتشر شده است.

- خسته نباشیدی هم به «نیما» و دیگران گفتن، بد نیست!

و ...

دیگر خسته‌ام، واقعاً توان ادامه دادن حتی همین چند سطر را ندارم، وگرنه لینک‌های گشتنی که فراوان، اما ...، پس ...

راستی، دست مریزادی به دست‌اندرکاران بلاگ‌سکای، صاحبان این ملک، واجب است که بگویم!