در هم ریخته و «فراتر از بودن»

حسابی همه چیز در هم شده است و نمی‌دانم چه باید انجام ...

نه، نشد! اصلاً دوست ندارم این‌قدر عصا قورت داده بنویسم. پس دوباره از نو:

 

حسابی همه چیز به هم ریخته. نمی‌دونم چی کار باید بکنم. ساعت خواب و بیداری‌م که قاطی شده. وضعیت غذایی‌م هم که دست‌کمی نداره. سرما هم که خورده‌ام. کار کردن‌ام هم که ... . عصبی هم که شده‌ام، کافی ِ که یه نفر سربه‌سرم بذاره، اون وقت خیلی زود آمپر می‌چسبونم. اصلاً شاید به خاطر همین ِ که بعضی از کارهامُ دارم عقب می‌ندازم. آخه تو سر و کله زدن با کارفرماهایی که مرز کار و رفاقت با اون‌ها قشنگ تعریف نشده، احتمال پیش اومدن چنین شرایطی کم نیست.

غروب هم که می‌شه، شروعی دوباره‌اس برا دراز کشیدن‌ام رو زمین و سقف رو همین‌جوری نگاه کردن. به همه چیز فکر کردن و نکردن. موسیقی گوش کردن و نشنیدن: یه موقع هایده، یه موقع کوئین، یک موقع باب دیلن، یه موقع مرجان، یه موقع سیاوش قمیشی، یه موقع اِنیا، یه موقع ... و بعد به خودم می‌آم می‌بینم ساعت‌ها گذشته و چه کارها که قرار بوده انجام بدمُ و ندادم.

و تو این وضع و حال می‌دونی که اگه یه تلفن، یه پیام، یک نامه داشتی باشی، از این رو به اون رو می‌شی. اما نه تلفن‌ات زنگ می‌خوره، نه تلفن هم‌راه‌ات پیغام تازه‌ای داره، نه تو صندوق نامه‌های الکترونیکی‌ت نامه‌ای هست. البته به‌تره راست‌اشُ بگم، هم تلفن‌ام زنگ خورد، هم پیام داشتم، هم نامه:

- شرکت بهمان؟ با آقای فلان می‌خواستم صحبت کنم ...

- نیروی انتظامی مقتدر، جامعهء امن‌تر ...

- اضافه وزن دارید؟ اندام‌تان متناسب نیست؟ به سایت ...

و قرار بود با یکی از دوستام برم شیراز، اما متأسفانه اتفاقی براش افتاده که نمی‌تونه بیاد و ناچار تنها می‌رم. این هم در ادامهء همون همه چیزا به هم ریختن! اصلاً بی‌خیال ...

 

و به یاد مریم که هیچ وقت به آرومی این کتابُ تا آخر نرفت، مثل خودم: «فراتر از بودن»

بیاید تا چند خط از نوشتهء کریستین بوبن رو براتون بنویسم:

 

... وقتی گوشی تلفن را برمی‌داشتم، در دم صدایت را تشخیص می‌دادم. می‌توانم بگویم، باید بگویم: صدایت را با حس لامسه، پیش از هر ادراکی، تشخیص می‌دادم. صدایت خیلی پیش‌تر از کلمه‌هایی که در بر داشت با من سخن می گفت، مطلبی بی‌ارزش: زنده‌گی ادامه می‌یابد، زنده‌گی مانند خندهء تو هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد _ مانند صدای تو در زمان حیات‌ات که حتی در سکوت هم برای من محسوس است.

 

... تو برای من همیشه دست‌نیافتنی بودی، حتی وقتی به من نزدیک بودی. من تو را با علم به این موضوع دوست داشتم.

 

این کتابُ نگار صدقی ترجمه کرده و انتشارات ماهریز _ یه بار به سایت‌اش لینک دادم، ولی کار نمی‌کرد! _ اونُ منتشر کرده. بخرید و بخونید. بعد دوباره بخرین و هدیه بدین. صفحهء 83 تا 85 ‌اش رو هم فراموش نکنین.

توضیح: خوندن این کتاب به اون‌هایی که هنوز درگیر دوستی‌های سانتیمانتال هستن و به مفهوم‌هایی مثل جدایی و مرگ خوش‌شون نمی‌آد فکر کنن، توصیه نمی‌شه!

 

و برای این که یه لینک داده باشم و یه جورهایی به این نوشته‌ها ربط داشته باشه، این‌جا رو ببینین.

هیچ و دل‌تنگی، شیر و روباه

آن یک روز هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد و من هم هیچ کاری نکردم. هر کسی سرش به کار خودش گرم است. و تنها ...
تنها در این فاصله من حسابی سرما خورده‌ام و از پا افتاده‌ام، چندان که الآن در رخت‌خواب این کلمات را حروف‌چینی می‌کنم.
تنها در این فاصله با یکی از دوستان و هم‌کاران حرف‌ام شد و کمی به هم انتقاد کردیم و پرخاش و ...

و یک نکته از یک حکایت: شیر را یال است و کوپال، اشکم و دم. حال اگر این‌ها را ازش بستانی پاره پوستی می‌ماند و مشتی استخوان که فقط سگ ول‌گردی شاید به دندان برگیرد. این دیگر شیر نیست.
حالا همین است ماجرای کار کردن روزانهء ما در عرصهء ... . بگذریم، دوست ندارم این‌جا از کار حرف بزنم.

تعدادی از بر و بچه‌های وب‌لاگ‌نویس را دیدم که می‌خواهند انجمنی درست کنند، اما چند جای کارشان می‌لنگد. اول این که خیلی کارهایشان بچه‌گانه است و بعد این که بوهای نه چندان خوبی از وابسته بودن‌شان به برخی جاها به مشام می‌رسد.
راستی، چه اسم پرطمطراقی هم برای انجمن‌شان اتخاب کرده‌اند: «انجمن وب‌لاگ‌نویسان ایران» و همین قطعا مایهء خیلی حرف و حدیث‌ها می‌شود. کاش سنگ بزرگی برنداشته باشند به نشانهء نزدن!

... بگذریم! از همه چیز بگذریم. الآن بیش از ده شبانه‌روز است که خیال و تصویر مریم لحظه‌ای رهایم نکرده است، اما نه تنها ندیده‌ام‌اش که صدایش را هم نشنیده‌ام. اصلا گور بابای این که به پیش‌نهاد من جواب رد داده، اما دوستی‌مان که بر هم نخورده است. بابا جان، در عالم رفاقت، دل‌ام خیلی تنگ شده است! آااااای‌ی‌ی‌ی‌...

به این روباه سر نمی‌زنید: یک روباه دوست‌داشتنی!

یک دوست عزیز

من به طور عجیبی «فروغ» رو دوست دارم. حکایت این نیست که در اون نفعی دارم یا نه، بلکه حس می‌کنم وقتی دارم وقت‌امُ با اون می‌گذرونم، انگار دارم عبادت می‌کنم. عبادتی از سر ایمان و نه قاطی با هیچ چیز دیگه.

«فروغ» همین امروز تازه شده. چه خوب!

انتظار زیر مهتاب و به خاطر افسانه

دو روز دیگر هم گذشت و هیچ خبری نشد.
تو این فاصله سفرهء دل‌ام رو پیش چند نفر دیگه هم باز کردم. کوس رسوایی می‌زنم انگار ...

و خوشا آسمان مهتابی!
مهتاب منُ در راهی که دارم می‌رم، هم‌راهی می‌کنه و به‌ام امید می‌ده و ایمان‌امُ به یادم می‌آره.

و نمی‌دونم داستان افسانه رو شنیدین یا نه! اگه اطلاعات مفصلی در این باره می‌خواین به گل‌کو سری بزنین. و در ضمن:
افسانه نوروزی را آزاد کنید

فردا رو هم صبر می‌کنم. بعدش اگه ...

صبر

دیشب فقط برا شنیدن یکی چند تا کلمه رفتم پیش رفیقی که جریان منُ و مریم رو می‌دونه. و اون گفت: «صبر کن!» گفت که ازش بشنوم که تا چند روز دیگه ـ شاید هم چند وقت دیگه ـ خودش برمی‌گرده. شاید هم ...
با وجود این که حرف‌اش هیچ امیدی به ام نمی‌ده، اما نمی‌دونم چرا دوست دارم حرف‌اشُ باور کنم!

این دنیای مجازی هم عجب عالمی داره‌ها! هر چی بیش‌تر توش فرو بری، بیش‌تر درگیرش می‌شی. از اعتیاد و یه جور مسخ شدن می‌ترسم. باید حواس‌ام رو حسابی جمع کنم.