دارم از شیراز بر میگردم و یه حس خاصی بهام دست داده! یه معجونی از دلتنگ شدن، نگرانی، بیحوصلهگی و یه مشت حس دیگه!
و وقتی میآم اونجا پشتهای از کار پیش روم هست و یه اتاق خالی پر از تنهایی! با وجودی که مریم اونُ ندیده، اما گوشه به گوشهاش حس نبودن او منُ رها نمیکنه. حتی مامان و خواهرم هم نتونستن ... . واقعیتی که بهاش دارم میرسم اینه که اول و آخر خط خودم هستم، نه کس دیگهای! من هستمُ و یه گلیم خیس ِ آب که تکِ تک باید از جو بکشماش بیرون.
و به قول کسی که از دچار شدن به سرنوشتاش، هر چند سرنوشت ناخوشآیندی نیست، هراسیدهام: من هستمُ و یه خستهگی باستانی چند هزار ساله انگار ...
فقط میتونم آه بکشم، پس
آااااااهههه ...
سلام! :)
چه بعضی مسائل رو قبول داشته باشیم چه نه، امروز فرصت خوبیه برا شاد بودن، هر چه قدر هم که دلتنگ باشیم. پس به حساب این که میخوایم روز شادی داشته باشیم، عید همهمون مبارک!
شیرین عبادی عزیز نوبل رو برد. برای صلح! حتما میدونین. بیش از هر چیزی، شاد شدن من از این مساله به خاطر این بود که خیلیها ماتحتشون حسابی شعلهور شد. تصور کردن بعضیها در حال سوخت و سوز بعد از اون همه آتیشی که باروندهان، جالبه!
دیگه این که، اونی که باید جواب « :) » رو میداد، حرف زد و چه شادم کرد. ممنونام ازش!
و اما ...
و اما بیشتر و بیشتر مریم منُ درگیر خودش میکنه. به نحو بچهگانهای دارم دست و پا میزنم. تلاش کردن برا رسیدن به او اصلا بچهگانه نیست، اما انجام بعضی کارها به اسم او و به یاد او چرا. مثلا این که بذاری شوخی شوخی به نیت تو و او برات فال ورق بگیرن. تا اینجاش هم حرفی نیست، اما بعدش که میری تو فکر به خاطر اون فال، خندهداره، نه؟
با همهء این حرفها هنوز ته دلام یه جور مسخرهای یه نوری سوسو میزنه که مریم میآد.
چند تا لینک درجه یک پیدا کردم، سر فرصت بهتون معرفی میکنم. عجله نکنین!