شدهام عین مرغ در حال سر بریدنی که داره بال بال میزنه. نمیدونم عبارت «مرغ سرکنده» برای وصف این حال درسته یا نه! شما چه میگید؟
در نظربازی ما بیخبران حیراناند
من چنینام که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگرداناند
وصف رخسارهء خورشید ز خفاش نپرس
که در این آینه صاحبنظران حیراناند
گر شوند آگه از اندیشهء ما مغبچهگان
بعد از این خرقهء صوفی به گرو نستانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجراناند
جلوهگاه رخ او دیدهء من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
مگرم شیوهء چشم تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداونداناند
مفلسانایم و هوای می و مطرب داریم
آه اگز خرقه پشمین به گرو نستانند
گر به نزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
آخه چی بگم از دستات؟ هر چی میخوام بهاش فکر نکنم نمیشه. هزار تا سؤال پشت هم دیگه ردیف میشن و بیجواب میمونن، بعد هم از یاد میرن. نه! از یاد نمیرن، تو این ذهن مغشوش من گم و گور میشن. امان از دست تو!
هر چی فکر میکنم میبینم یا حس میکنم دلیلی که برای نه گفتن به من میآری، انگار یه جور لجبازیه. آخه به صرف حفظ یه تجربهء دوستانه و حتی به بهای کمرنگ و بیرنگ شدناش، چرا به خودت فرصت نمیدی تا ببینی با از کار انداختن اون وضعیت آگاهانهء اشباعشده از حسهای عاطفی قدیمی در خودت، چه بسا بتونی به خواسته و خواهش من جواب مثبت بدی؟ دختر خوب، تو که خودت میگی _ اگه نخواسته باشی چیزی رو به من نگی _ به انتخاب فعلیت هنوز هیچ حس دوست داشتن یا نداشتن نداری و تنها یه دو دو تا چار تای عاقلانه کردهای تا به نتیجه رسیدهای. این طور نیس؟ خوب، چرا دو دو تا چار تایی که میکنی یه طرفاش من نباشم؟ فکر میکنی ما یه ارتباط عقلانی نتونیم با هم داشته باشیم؟
...