عشق، عیاشی و تجربهء بلبل بودن!

تصور کنید که دو نفر ...
ـ یه توضیح لازمه: هر گونه تفکر سانتیمانتال رو بذارین کنار، بعد بخونین!
خوب، دوباره از اول ...
تصور کنید دو نفر که دچارن، یعنی عاشق‌ان، نشستن روبه‌روی هم و برا هم از تجربهء اختصاصی خودشون حرف می‌زنن. فکر می‌کنید آخرش چی می‌شه؟
اصلا بی‌خیال! بگذریم ...

امروز به قول رفیقی رفتم عیاشی: «نفس عمیق» رو دیدم و باز هم دل‌ام لرزید. مخصوصا وقتی «آیدا» پای اون دکهء سر خیابون «کی‌نژاد» ایستاده به  انتظار «منصور» که نمی‌آد، چون «کامران» مرده و کسی ...
آخه یکی نیس بگه: به این هم می‌گن عیاشی؟

راستی، من دارم زبان فرانسه یاد می‌گیرم. فعلا یاد گرفتم که چه‌طور خودم رو، ملیت، شهر و کارم رو معرفی کنم و همین‌طور از یک تا ده بشمرم عین بلبل!
ببینین: اُن، دو، توا، کتخ، سنک، سیس، ست، ویت، نُف، دیس!

یه لینک هم برا خالی نبودن عریضه: یک قطره از دریا. هیچ ذهنیتی نسبت به این لینک در حال حاضر ندارم. می‌تونیم با هم تجربه‌اش کنیم.

... سرکنده و بی‌خبری

شده‌ام عین مرغ در حال سر بریدنی که داره بال بال می‌زنه. نمی‌دونم عبارت «مرغ سرکنده» برای وصف این حال درسته یا نه! شما چه می‌گید؟

 

چرا من مدتیه 255 رو با 225 عوضی می‌گیرم؟

هیچ خبری از هیچ کجا نیست!

...

انگار مدتیه که لینک نداده‌ام به جاهایی که ارزش گشتن رو دارن! پس:
- داستان‌گو، یه وب‌لاگ پر از قصه‌های کوتاه.
- یادداشت‌های آخرالزمان، یه وب‌لاگ که نویسنده‌اش در من احترام خاصی رو برانگیخت و حس خوبی به من داد.
- بی‌اسم، یه وب‌لاگ دیگه پر از قصه‌های کوتاه.
- مسافر کوچولوی زمین، یه وب‌لاگ دیگه که نویسنده‌اش دختر شیطون خوبی به نظرم رسید. بی‌هیچ توضیح اضافه‌ای!
این‌ها چند تا از کشف‌های من تو کافهء بلاگ بودن. به مریم گفته بودم که می‌رم اون‌جا و تنها با بی‌میلی گفته بود: «خوب، خبرش رو به‌ام بده که چه‌طور بود.» و البته یه دوست خوب هم‌راه‌ام بود که ...

راستی، مریم! نشنیدی می‌گن: «کوه به کوه نمی‌رسه، اما آدم به آدم چرا!» اصلا فکرشُ کردی اگه من و تو به هم برسیم چی میشه؟
یکی نیس بگه «از این رسیدن تا اون رسیدن تومنی صنار فرقه!»
...

لحظه‌های ...

چند روزی دست‌ام به نوشتن نمی‌رفت، اما ...

فعلاْ ترجیح داده‌ام کوتاه بیایم. نه این که باختنُ قبول کنم، بلکه بپذیرم اگه خواسته‌ای دوطرفه نیست، به زور چیزی رو تحمیل نکنم. از طرفی امیدوارم اگه تو دل‌اش حسی هست که می‌خواد قایم‌اش کنه، نمی‌تونه و خودش برمی‌گرده. من که قبلاْ گفته بودم دل به دریا زده‌ام، پس باید پای موج و توفان‌اش هم بایستم.

چند شب پیش، با یکی از رفقای قدیمی بودم. یکی از این فال‌فروش‌های نوجوون سراغ‌مون اومد. دوست‌ام به‌ام گفت، نیت کن و یکی بردار. با وجودی که خیلی تو عالم این کارها نیستم، ولی قبول کردم. ببینید چه شعری اومد:

      در نظربازی ما بی‌خبران حیران‌اند

      من چنین‌ام که نمودم دگر ایشان دانند

      عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی

      عشق داند که در این دایره سرگردان‌اند

      وصف رخسارهء خورشید ز خفاش نپرس

      که در این آینه صاحب‌نظران حیران‌اند

      گر شوند آگه از اندیشهء ما مغ‌بچه‌گان

      بعد از این خرقهء صوفی به گرو نستانند

      لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

      عشق‌بازان چنین مستحق هجران‌اند

      جلوه‌گاه رخ او دیدهء من تنها نیست

      ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

      مگرم شیوهء چشم تو بیاموزد کار

      ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

      عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا

      ما همه بنده و این قوم خداوندان‌اند

      مفلسان‌ایم و هوای می و مطرب داریم

      آه اگز خرقه پشمین به گرو نستانند

      گر به نزهت‌گه ارواح بَرَد بوی تو باد

      عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

      زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک

      دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
زبون‌ام بند اومد. باز هم صبر می‌کنم. شاید هم با یکی دیگه از دوستام مشورتی بکنم که بیش‌تر دوست اونه تا من، اما دیگه ...

یک صف سوال ...

آخه چی بگم از دست‌ات؟ هر چی می‌خوام به‌اش فکر نکنم نمی‌شه. هزار تا سؤال پشت هم دیگه ردیف می‌شن و بی‌جواب می‌مونن، بعد هم از یاد می‌رن. نه! از یاد نمی‌رن، تو این ذهن مغشوش من گم و گور می‌شن. امان از دست تو!

 

هر چی فکر می‌کنم می‌بینم یا حس می‌کنم دلیلی که برای نه گفتن به من می‌آری، انگار یه جور لج‌بازیه. آخه به صرف حفظ یه تجربهء دوستانه و حتی به بهای کم‌رنگ و بی‌رنگ شدن‌اش، چرا به خودت فرصت نمی‌دی تا ببینی با از کار انداختن اون وضعیت آگاهانهء اشباع‌شده از حس‌های عاطفی قدیمی در خودت، چه بسا بتونی به خواسته و خواهش من جواب مثبت بدی؟ دختر خوب، تو که خودت می‌گی _ اگه نخواسته باشی چیزی رو به من نگی _ به انتخاب فعلی‌ت هنوز هیچ حس دوست داشتن یا نداشتن نداری و تنها یه دو دو تا چار تای عاقلانه کرده‌ای تا به نتیجه رسیده‌ای. این طور نیس؟ خوب، چرا دو دو تا چار تایی که می‌کنی یه طرف‌اش من نباشم؟ فکر می‌کنی ما یه ارتباط عقلانی نتونیم با هم داشته باشیم؟


...